راسپینا



هر بار آقای ب. رو تو دانشگاه می‌بینم، بر خلاف قبل‌ها که سعی می‌کردم حتی‌الامکان خودم رو به ندیدن بزنم و هر چه زودتر فرار کنم، خیلی عادی باهاش حال و احوال می‌کنم و بعد در کمال آرامش خداحافظی می‌کنم و میرم. انگار که معصومه رو دیده‌باشم مثلا. یا مینا یا هدا . هر بار هم بلافاصله یه نفر از آدم‌هایی که تو ذهنم زندگی می‌کنن میگه:یک بار دیگه هم بهت ثابت شد که همه چی عادی شده!»
امروز قبل از این که اصلا خداحافظی کنم و اون یه نفر شروع به حرف زدن بکنه، آقای ب. پرسید:از دعوای دکتر فلانی و دکتر بهمانی چه خبر؟» گفتم:کلا خبر ندارم از چی حرف می‌زنی!» بعد یه نفر دیگه تو ذهنم گفت:چقدر تو خاله‌زنکی آخه بشر؟!» و یکی دیگه‌شون هم خطاب به من ادامه داد:تو واقعا یه سال درگیر این بودی؟!» و یکی دیگه در حمایت از من، بهش گفت:خفه‌شو حالا!» بعد آقای ب. گفت:تو تو اون آزمایشگاه چی کار می‌کنی پس؟!» و بعد هم یکی از دوستاش اومد و با هم رفتن ناهار. بعد اون نفر اولیه که همیشه میگه:یک بار دیگه هم بهت ثابت شد که همه چی عادی شده!» دوباره شروع کرد که بگه:یک بار دیگه .» اما من به اونی که گفته‌بود خفه‌شو حالا!» اشاره کردم که جلوی دهنش رو بگیره و بعد هم راه افتادم سمت آزمایشگاه و با خودم گفتم:معلوم نیست تا کی می‌خواد هر سری برای من اثبات و دلیل و برهان بیاره که همه‌چی عادی شده!»


+ آقای ب. یهو همین امروز از آسمون نیفتادن تو این وبلاگ. قبل‌ترتر ها بدون اسم یه چیزایی نوشتم راجع بهشون، قبل‌ترها هم اسمشون سایه» بود. زین پس - اگه باشن - آقای ب. هستن. از دوستان نیک.
+ هویت سایه رو ازش گرفتم که بدمش به یکی دیگه:))))
+ شوخی کردم، همین آفتابی که توش هستم خیلی هم خوبه.
+ احساس می‌کنم نمی‌دونید منظورم از سایه و آفتاب چیه:))))
 

آزمایشگاهی که من در آن عضوم، کار آماری انجام می‌دهد. این که من در آمار چقدر ضعف دارم و چطور در این آزمایشگاه دوام آورده‌ام و چطور قرار است باز هم دوام بیاورم، خودش مسئله‌ی مهمی‌است، اما مهم‌تر از آن، رسیدن به این باور است که با اعداد  ارقام و فرمول‌های آماری و یک مشت توزیع نرمال و غیرنرمال می‌توان خیلی چیزها را پیش‌بینی کرد. این در واقع یک جورهایی پیش‌نیاز محسوب می‌شود. خب. واقعیت هم همین است. در همین مدتی که اینجا بوده‌ام، چندین مقاله راجع به این خوانده‌ام که توزیع‌های آماری چطور می‌توانند با درصد بالایی از دقت و درستی، نتایجی مثل نتایج آزمایش‌های عملی و حتی دقیق‌تر از آن‌ها تولید کنند.

برای همین است که اگر شما از من یا یکی از دوستانم که عضو همین آزمایشگاه است، بپرسید :به نظرت چند نفر با اسم الهه و فامیل الف.(فامیل خودم را می‌گویم طبیعتا!) در سال ۷۳ متولد شده‌اند؟» بدون بررسی، در همان ابتدا واژه‌ی کم» را می‌شنوید. و اگر این سوال را این طوری ادامه بدهید که:خب، حالا به نظرت چقدر احتمال دارد یک نفر با دو تا از این الهه الف. ‌های متولد ۷۳ ازدواج کند؟ یعنی با یکی از آن‌ها ازدواج کند، بعد که از او جدا شد، برود با یکی دیگر از آن‌ها ازدواج کند.» بعد از چند لحظه با پاسخ احتمالش صفره!» مواجه خواهید شد.

اما می‌دانید؟ این یکی نمونه‌ای از بی‌دقتی‌های آماری محسوب می‌شود. بهش می‌گوییم False negative» یا منفی کاذب». یعنی تست به ما می‌گوید چنین چیزی وجود ندارد، در حالی که در واقعیت وجود دارد. مقدارش در آزمایش‌های زیستی باید زیر یک درصد باشد، اما صفر نمی‌شود معمولا. یک مثال از منفی کاذب» این است که بیمار سرطان داشته‌باشد، اما شما بهش بگویید سالمِ سالمی! خیالت راحت!» می‌بینید اگر درصد این‌جور اشتباهات بالا باشد، چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد؟

در مورد این سوال خاص که در بالا مطرح کردم هم، منفی کاذب» رخ داده. یعنی عقل سلیم می‌گوید چنین چیزی امکان ندارد! در واقعیت همچین چیزی نداریم! احتمالش صفر کلوین است!»  اما اسکنِ عقدنامه‌ی جدیدِ آن مرحوم** که الان جلوی چشمم است، می‌گوید پاسخِ منفیِ عقلِ سلیم، کاذب است و خلاصه‌ی کلام این که طرف جدی‌جدی رفته دوباره من را پیدا کرده و یک بار دیگر با من ازدواج کرده :|


+ همیشه فکر می‌کردم اگر زندگی‌ام را بنویسم، یک تراژدی از آب درمیاید، اما همین یک جمله‌ی آخر به تنهایی می‌تواند کلش را تبدیل به کمدی کند:)))


*عنوان اشاره‌ای‌ست به شروع و مقدمه‌چینی‌های بی‌ربط اینجانب برای بیان جمله‌ی آخر.

** آن مرحوم: آن مرحوم دیگر! چه بگویم؟



احتمالا یکی از مسائلی که هیچ‌وقت برا من حل نمیشه، قضیه‌ی بعضی از اعتراض‌هاست. مثلا اعتراض به آزادی ورود ن به استادیوم، یا اعتراض به زیست شبانه. اینایی که تجمع اعتراضی برقرار می‌کنن تصورشون از این جور آزادی‌ها چیه؟

مثلا فکر می‌کنن اگه ورود ن به استادیوم آزاد بشه، هر چند روز و با برگزاری هر بازی فوتبال یه پولی از حساب‌شون کم میشه و به اجبار یه بلیط بهشون فروخته میشه و بعدشم یکی میاد با باتوم هدایت‌شون می‌کنه به سمت استادیوم؟ یا مثلا تو طرح زیست شبانه یه گروه میان شب به شب با بیل از خونه بیرون‌شون می‌کنن و میگن یالا برید تو خیابون بچرخید؟
هیچ وقت این سوال به ذهن‌شون نمیاد که یکی دیگه که به من ربطی نداره، می‌خواد بره یه جایی که به من ربطی نداره، پس در کل به من ربطی نداره؟!
عجیبن آقا! خیلی عجیب!

صدای شجریان از گوشیم که مونده‌بود زیر دفتر انضباطی به گوش می‌رسید. یه جوری تنظیمش کرده‌بودم که فقط دور و بر میز خودم شنیده بشه. 

یکی از دخترا اومد تو دفتر و گفت:چه بامزه کار می‌کنید! موقع کار آهنگ گوش میدید:) »

اول تعجب کردم چون آهنگ گوش دادن برای من دیگه از ارکان اصلی هر فعالیتیه، ولی بعد یادم افتاد خودم هم تو دوران دبیرستان هر وقت می‌رفتم دفتر آقای م. و صدای آهنگ می‌شنیدم، هم تعجب می‌کردم و هم ذوق‌زده می‌شدم. مخصوصا اگه شجریان بود.


* به سکوت سرد زمان، استاد شجریان


+ ۴- ۵ تا پست پیش‌نویس نوشتم امروز! اینم که الان دارم منتشر می‌کنم مال هفته‌ی پیشه! نمی‌دونم کی می‌خوام بقیه رو منتشر کنم:)))


سلام الهه!
خوبی؟ من خودتم. خودت که از ۱۰ سال آینده داره برات نامه می‌نویسه. اوضاع چطوره؟ از مدرسه‌ی جدید راضی هستی؟ می‌دونم که هستی. بذار از همین اول بهت بگم که این قدر نگران عوض شدن مدرسه‌ت نباش. قرار نیست جای دیگه‌ای بری. هر ۴ سال دبیرستان رو تو همین مدرسه موندگاری.
نگران کنکور و دانشگاه هم نباش. یه کم آرزوهات رو ارتقا بده و این‌قدر خودت رو با وحید مقایسه نکن. خانم س. راست میگه. رتبه‌ی کنکورت زیر ۵۰۰ میشه. پس از فکر رتبه‌ی ۶۰۰۰ وحید بیا بیرون.
برادرت دو ماه دیگه به دنیا میاد:) اولش خیلی زشته! یه جوری که می‌خوره تو ذوقت:)) ولی نگران نباش، خوشگل میشه. تازه چشماش هم رنگی می‌مونه. حرف اونایی که میگن "همه‌ی نوزادا چشم رنگی هستن و بعدا چشماشون قهوه‌ای میشه" رو خیلی جدی نگیر.
می‌دونم تا این سن خیلی با اینترنت سر و کار نداشتی، اما تا همین چند روز دیگه، بغل دستیت، سارا، ترغیبت می‌کنه که وبلاگ بزنی. من اون وبلاگ رو هنوز دارم. چند روز دیگه ۱۰ سالش میشه. فقط خیلی تلاش نکن توش مبهم و رمزی بنویسی، چون الان بعد از ۱۰ سال واقعا نمیشه بعضی از نوشته‌هات رو رمزگشایی کرد :|
الهه از زندگیت لذت ببر. خوشحالی کن. قدر لحظاتت رو بدون. با برادرت کلی وقت بگذرون. تو مدرسه تو هر زمینه‌ای که دستت بهش می‌رسه فعال باش. از هر فرصتی دستت اومد استفاده کن و نگران هیچی نباش.
می‌دونم رازی که تو سینه داری سنگینه، اما سنگینیش رو تحمل کن و خوشحال باش. اون راز بالاخره یه روز برملا میشه و اوضاع رو خیلی سخت‌تر می‌کنه. اما نگرانیت بی‌مورده. همه حق رو به تو خواهند داد. "همه".
می‌دونی الهه؟ نمی‌خوام نسبت به آینده بدبین یا ناامیدت کنم، اما از این به بعد قراره اتفاقات جدیدی بیفته که بعضیاشون خیلی سختن. یه جوری که الان برات قابل تصور هم نیست. برای همین دوست دارم تا جایی که می‌تونی از زندگی لذت ببری و از فرصت‌ها بدون نگرانی استفاده کنی. البته از این هم مطمئن باش که با قدرت از پس همه‌ی اون سختی‌ها برمیای.
راستی الهه! امسال قراره کل مجموعه‌ی هری‌پاتر رو بخونی! همون کتابی که چند سال پیش به خاطرش وحید رو مسخره می‌کردی. خودت هم میشی یکی مثل اون:))
آخر امسال قراره انتخاب رشته کنی. از اون تصمیم سخت‌هاست! از اون تصمیم‌هایی که خودت باید تنهایی بگیری و هیچ تستی قرار نیست کمکت کنه. آخه می‌دونی؟ امتیازت تو تست‌های مختلف برای ریاضی و تجربی دقیقا قراره یکی بشه. برو ریاضی. اصلا هم خودت رو درگیر این که سال آخر تغییر رشته بدی و بری تجربی نکن. اون کتاب زیست دبیرستان رو هم این قدر با خودت نکش این طرف و اون طرف! تو اهل زیست خوندن نیستی! عوضش چهار تا داستان بخون! اما نگران نباش. بالاخره یه روز دوباره برمی‌گردی سمت زیست. تعجب نداره، بذار به ارشد برسی، خودت متوجه میشی! 
الهه اعتماد به نفس داشته‌باش! خیلی رو اعتماد به نفست کار کن. الان وقتشه. هر چه زودتر، بهتر. اگه اعتماد به نفس بالاتری داشته باشی، احتمالا تو یکی از مهم‌ترین تصمیم‌های زندگیت، اشتباه نمی‌کنی. این خیلی چیزها رو عوض می‌کنه. نمی‌خوام بیشتر توضیح بدم. شاید چون نمی‌تونم گذشته رو تغییر بدم و شاید هم چون فکر کردن به حالت‌های احتمالیِ دیگه اذیتم می‌کنه. فقط بدون که ارزشت خیلی بیشتر از چیزیه که فکر می‌کنی. این قدر خودت رو دست کم نگیر.
از الان بهت توصیه می‌کنم دانشگاه و تمرین‌ها و درس‌هاش رو جدی بگیری. خیلی مهمه. خیلی خیلی مهمه. و این رو بدون که تو از پسش برمیای. نگران این که موفق نشی نباش. حسابی تلاش کن.
خب دیگه، چیزهایی که به نظرم گفتنی بود رو گفتم. آها، اینم بگم: زندگی رو به خودت سخت نگیر. به هر چیزی به اندازه‌ای که لازمه اهمیت بده و نه بیشتر. خیلی چیزا تو این دنیا دست تو نیست. پس منطقی باش و تلاشت برای چیزایی که دست توعه صرف کن. برای بقیه‌ش خدا هست:)
حرفای من دیگه واقعا تموم شد. ۱۰ سال دیگه، می‌بینمت!
خداحافظ.

+ این چالش از

وبلاگ سکوت شروع شد.

+ مرسی از

سولویگ و

فاطمه که من رو دعوت کردن. اولش فکر کردم باید نوشته‌ی فوق‌العاده دردناکی باشه برام، اما نبود. در کنار یه سری اتفاقای بد که همیشه یادمه،یه سری چیزای خوب حین نوشتن یادم افتاد که احتمالا اگه این پست رو نمی‌نوشتم هیچ وقت یادم نمیفتاد.

+ دعوت بکنم از؟

وندا


《گفت: میگم که برای شما فرقی نمی‌کنه. خیلی وقته که دیگه همه‌تون تنهایید. فقط هنوز گرمین حالیتون نیست. همه‌تون فقط خودتونید و خودتون. این همه میری تو خیابون تا حالا کی دیدی یه نفر همین‌طوری قدم بزنه و چشمش به آسمون و درختا باشه و بخنده؟ یا اصلا الکی بخنده؟

گفتم: خودم که می‌خندم.
گفت: نچ! تو حکایتت سواست. دیوونه‌ای.
دیدم راست میگه. خیلی وقته ندیدم یکی دل سیر بخنده.
همدم گفت: شما آدما همیشه تنهایید. منتها اینو هیچ وقت نمی‌فهمید. وقتی بچه‌اید فکر می‌کنید ننه بابا دارید و تنها نیستید. بعد بزرگ میشید و فکر می‌کنید با رفیق‌تون دیگه تنها نیستید، بعد زن می‌گیرید، شوهر می‌کنید، باز فکر می‌کنید که تنها نیستید، ولی هیچ وقت نمی‌فهمید که شما تنها به دنیا میاید، تنها زندگی می‌کنید، تنها هم می‌میرید. شاید اگه یه روزی بفهمید که تو این دنیا تنهایید، اگه از ترس افسرده نشید، حتما دیوونه میشید. اون وقت دیگه راحت می‌تونید بخندید.》

منبع: علی امیری،تنها، پادکست داستان شب، راوی: علی نظری

گفت: چه شکلیه؟

گفتم: موهاش بلنده. ریش و سبیل هم داره. ببینیدش متوجه میشید.

گفت: شبیه توعه؟
گفتم: نه! خیلی هم زشته!
گفت: حالا که دارم به جات میرم، این قدر منو ازش نترسون.
گفتم: من خودم چون می‌ترسم، نمیرم!
***
برگشت. گفت: باهاش حرف زدم. بهش گفتم حداقل تا کنکور دست از سرت برداره. خیالت راحت باشه. الان هم می‌رسونمت خونه. راستی. موهاش بلند نبود. همه رو از ته زده‌بود. کچل کچل! ریش و سبیلش رو هم زده‌بود.
تعجب کردم. چه معنی داشت این کار؟  گفتم: خب پس زشت‌تر شده.
گفت: اون قدری که می‌گفتی هم زشت نیست ها! یعنی اصلا زشت نیست بیچاره.
گفتم: به نظر من زشت‌ترین آدم دنیاست.
***
سال‌ها گذشت و من بعد از خوندن داستان ملت عشق و ماجرای اولین دیدار شمس و مولانا، تازه فهمیدم قضیه‌ی موی بلند روز قبل و کچلی اون روز چی بوده. 

+ این نه اول ماجرا بود، نه آخرش. یه جایی بود درست اون وسط‌ها. دقیقا همون‌جایی که من یواش یواش شروع کردم به بدبخت کردن خودم:))
+ هنوز هم زشت‌ترین آدم دنیاست. در واقع هیچ وقت طی این چند سال از این وضعیت خارج نشد.

سه‌شنبه‌ها دخترهای دبیرستانی می‌پرند توی دفتر و جیغ می‌زنند:" خانووووم! فلان چیز رو چی کارش کنم؟!" و من قبل از این که فکر کنم فلان چیز چیست و باید چه کارش کنند، ۵ دقیقه به این فکر می‌کنم که منظورشان از "خانووووم!" کیست؟ من؟!


چند روز پیش آقایی که فامیلش با من یکی بود، در اینستاگرام دنبالم کرد. صفحه‌ی اینستاگرام من عمومی‌است و هر کسی می‌تواند دنبالم کند، اما تا کسی را نشناسم دنبالش نمی‌کنم.

چند دقیقه بعد، تقریبا نصف پست‌هایم را لایک کرد. یکی دو روزی خبری ازش نبود، اما بعد از یکی دو روز برگشت و باقی پست‌هایم را هم لایک کرد.( چقدر پیگیرند مردم!)

باز هم چند روزی گذشت و این بار به یکی از استوری‌هایم جواب داد و من را "دخترعمو" خطاب کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد.

از طرفی مطمئن بودم که اشتباه گرفته و از طرف دیگر داشتم فکر می‌کردم من از پسرعموهای خودم فراریم، بعد خدا از آسمان برایم پسرعموی جدید فرستاده:|

کم‌کم داشتم می‌رفتم بلاکش کنم که دیدم صفحه‌ی بابا را هم دنبال کرده. از بابا پرسیدم این آقا را می‌شناسید؟ و کاشف به عمل آمد که "نوه‌ی عموی پدر" هستند !

حالا می‌خواهم بروم بهش خداقوت بگویم؛ حتی خود پیامبر هم صله‌ی رحم را تا این حد توصیه نکرده‌است دیگر :|


پ.ن: پیامبر حد و حدودی برای "رحم" (به معنی خویشاوندان) مشخص نکرده و جایی خواندم که بر اساس عرف می‌توان از این کلمه برداشت کرد. و خب همین بس که من این آقا را تا به حال ندیده‌ام و تا همین چند روز پیش از وجودش هم آگاه نبودم:|


وقتایی که یه قطار از بدبختی و بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم تو زندگیم ردیف میشه، جوری که نمی‌دونم دیگه باید بخندم یا گریه کنم، خندیدن رو انتخاب می‌کنم. بعد راه میفتم تو خیابون و وقتی به یه جای خلوت و خالی از آدم رسیدم، سرم رو می‌گیرم سمت آسمون و با صدای بلند و همراه با خنده میگم: می‌بینی چه زندگی‌ای درست کردی برا من؟!

بعد دوتایی با هم می‌خندیم. به زندگی، به دنیا، به تک‌تک واگن‌های اون قطار.
انگار که اون کارگردان یه برنامه‌ی دوربین مخفی باشه و من بخوام بهش بگم می‌دونم کار خودته، دوربینت رو هم پیدا کردم! حالا بهم بگو همه‌ش الکیه. حالا بگو که تموم شده. که تموم میشه.
یا انگار که یه دوست صمیمی باشه که تو یه روز برفی هلم میده و من در حالی که پخش شدم روی زمین یخ‌زده و درد تو بدنم پیچیده، بهش نگاه می‌کنم و درحالی که از شدت خنده نمی‌تونم از جام بلندشم، دستم رو دراز می‌کنم به طرفش تا خودش بلندم کنه. همیشه می‌گیره دستم رو. همیشه خودش بلندم می‌کنه.

فرموده‌اند که:" اگه از چیزی می‌ترسی، شیرجه بزن توش!"*

منم خیلی بچه‌پررو طورانه به استاد گفتم دوشنبه تو نمی‌خواد درس بدی، خودم میام این مبحث رو میگم


+ نه، خداییش با خشوع و فروتنی و تواضع و اینا گفتم:))

+ وی مهارت عجیبی در بیچاره‌کردن خود داشت!

+ داشت ارائه من رو می‌پیچوند خب:))

* وقتی کلمات حدیث یادت نمیاد ولی مفهومش رو بلدی:))


یعنی در این دنیا کسی وجود دارد که عادات غذایی‌اش شبیه من باشد؟

سوسیس و کالباس و نوشابه دوست نداشته باشد، لب به پیاز نزند و از تک‌تک غذاها آن را جدا کند، عاشق سیر خام باشد ولی از سیر پخته حالش به هم بخورد، نخودفرنگی و فلفل دلمه‌ی پخته دوست نداشته باشد اما عوضش عاشق گل‌کلم و کلم‌بروکلی پخته‌شده باشد،چیپس معمولی* و پفک و پنیر پیتزا را به خاطر چربی‌اش نتواند تحمل کند اما به کله‌پاچه عشق بورزد و از سیرابی هم به شدت استقبال کند، و در آخر هر وقت در خانه تنها شد، به جای این که برود سراغ هله هوله، به هویج‌ها و قارچ‌ها و ساقه‌های کرفسی که توی یخچال هستند دستبرد بزند.

داریم آیا به نظرتان؟


+ داشتیم شیر می‌خوردم، یادم افتاد. شیر هم دوست داشته‌باشد ولی ماست نه!

* چیپس فقط کِتِل که البته آن را هم فعلا مدتی‌ست ممنوع کرده‌ام برای خودم.


به حانیه گفتم دیشب خواب آقای ت. رو دیدم که شلوارک چهارخونه پوشیده و وسط آزمایشگاه داره با جارو، تانگو می‌رقصه.

بعد آقای ت. اومد. اول که خودم تا دیدمش خنده‌م گرفت، چند دیقه بعد هم حانیه اومد بالاسرم و گفت خدا نکشتت الهه! فک کنم اونم تو روش خندیده‌بود.

خوشحالم که خوابم رو برا افراد بیشتری تعریف نکردم. وگرنه که بیچاره آقای ت.!

هفته‌ی پیش هم خواب آقای ن. رو دیدم که یه مورچه‌خوار آورده‌بود آزمایشگاه.  بعدم مورچه‌خواره مرد و آقای ن. دقیقا مثل یه پسربچه بغض کرد.

+هفته‌ی دیگه اصولا باید نوبت آقای ص. باشه. بعدش هم مینا و مهسا لابد.

+ اینا دانشجوهای دکترا هستن.

*. و در بیداری خنگ‌ترین موجود عالمم!


ساعت ۷ صبح بود و من حتی قبل از آلارم گوشیم بیدار بودم، اما اصلا دلم نمی‌خواست بلندشم برم مدرسه. داشتم فکر می‌کردم یه زنگ بزنم و بگم سرماخوردم و کل بدنم درد می‌کنه و این هفته نرم. بعد دیدم هفته‌ی دیگه هم سه‌شنبه تعطیله و این‌جوری دیگه خیلی بهم خوش می‌گذره! (توضیح این که فقط سه‌شنبه‌ها میرم مدرسه)

مشغول بحث و جدل با خودم بودم و در نهایت وقتی خواستم از جام بلند شم و کمردرد مانع شد، فکر کردم یه ساعت دیرتر برم. تا اون موقع بدن دردم هم بهتر میشه حتما. بعدم که برسم از قیافه‌م تابلو عه که سرما خوردم و احتمالا حتی خودشون معترض بشن که چرا اومدی؟! و بتونم زودتر برگردم.
تو اون یه ساعت علاوه بر این که سعی کردم بخوابم، داشتم به این فکر می‌کردم پس پروپوزالم رو کی بنویسم؟ تمرینی که امشب باید تحویل بدم رو چی‌کار کنم؟ کارت بانکم که دو هفته‌س گم شده رو کی برم دوباره بگیرم؟ موهای در شُرُفِ موخوره‌م رو کی برم کوتاه کنم؟ و .
بالاخره بلند شدم و دقیقا مثل تنبل‌های زوتوپیا شروع کردم به حاضر شدن و با خودم فکر کردم پنج‌شنبه باید به همه‌ی کارام برسم.
بعدم از سوراخ سنبه‌های خونه چند تا سکه‌ی پونصدی پیدا کردم که بتونم کرایه اتوبوس بدم :| و با خودم فکر کردم پنج‌شنبه حتما باید برم بانک و کارتم رو بگیرم و این چه وضعشه آخه؟! چرا پول نقد نداریم تو خونه؟! اما بعدش رفتم یه دور دیگه هر جایی که به فکرم می‌رسید رو گشتم، بلکه کارت مفقودم رو پیدا کنم. نشد که نشد.
دیگه داشتم به در خروجی نزدیک می‌شدم که برام ایمیل اومد. استاد بود. نوشته‌بود بیار اون پروپوزالت رو تحویل بده دیگه؛ فردا جلسه‌س!
البته که متنش این نبود، ولی همین برداشت می‌شد. مخصوصا این که ایمیل رو برا ۶ نفر فرستاده‌بود و بقیه رو با جملات جداگانه استثنا کرده‌بود! (یعنی مثلا نوشته‌بود آقای پ. شما به فلان دلیل لارم نیست، خانم م. شما هم به فلان دلیل لازم نیست، آقای م. و .) فقط من می‌موندم :|
برنامه عوض شد. منم که از خدام بود و فکر کردم بعد از تحویل پروپوزال، به تمرینی که شب باید تحویل بدم، می‌رسم. بعد با خودم گفتم چه خوب که تصمیم گرفتم یه ساعت دیرتر برم، وگرنه که الان پشت در مدرسه با ایمیل استاد مواجه می‌شدم و باید کل این مسیر رو برمی‌گشتم خونه و بعد دوباره راه میفتادم به سمت دانشگاه و کلی وقت تلف می‌شد. (مدرسه و دانشگاه دقیقا در خلاف جهت هم قرار دارن)
لپ‌تاپ رو چپوندم تو کیفم و دوباره خواستم راه بیفتم که به فکرم رسید سر راه بانک هم برم و کارتم رو بگیرم.
پس دوباره برگشتم تو اتاق و یه بار دیگه به امید یافتن کارت ملی همه جا رو گشتم. درست حدس زدید، من بلد نیستم کارت‌هام رو گم نکنم :|
حین گشتن به این فکر کردم که حالا خوبه به جای کارت ملی، خود کارت بانکیم رو پیدا کنم و . بله، در همون لحظه کارت بانکیم از تو جیبی که قبلا شونصد بار گشته‌بودمش، پیدا شد!
هیچی دیگه. اینا رو تو مسیر نوشتم و الان که رسیدم دانشگاه باید بشینم پروپوزال بنویسم بلکه همین هفته موضوع تصویب بشه و بره پی کارش!

+ فقط موند مسئله‌ی مو!

موضوع این نیست که اگه تو دیگه نباشی، من نمی‌تونم زندگی کنم. موضوع اینه که . دقیقا برعکس. تو هم با رفتنت ثابت می‌کنی میشه بری و من هنوز زنده بمونم» و من خسته‌ام از این رفتن‌ها. رفتن‌هایی که هر کدوم‌شون یک بار این واقعیت تلخ رو محکم می‌کوبن تو صورتم.




گفته‌بودم خبر ندارم از خودم. گفته‌بودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمی‌فهمم چه حالی داره. گفته‌بودم فقط بعضی وقتا خیلی گریه می‌کنه و آب چاه میاد بالاتر، تازه می‌فهمم یه خبرایی هست و نمی‌فهمم چه خبر.

"خودم" خسته‌س. خسته از وعده‌هایی که بهش می‌دم. خسته از این که دائم دعوتش می‌کنم به صبر. صبر. صبر. الان بیشتر از دو ساله. هی بهش قول میدم که اگه تا فلان تاریخ صبر  کنه، همه چیز درست میشه. فلان تاریخ میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه و "خودم" بیشتر فرو میره تو چاه و من هیچ طنابی ندارم که بیارمش بالا. ناچار بهش تاریخ دیگه‌ای رو وعده میدم. هم من میدونم وعده‌ها الکیه و هم اون. اما چاره‌ی دیگه‌ای هم مگه هست به جز صبر. صبر. صبر؟

حالا دو روز مونده تا آخرین تاریخی که بهش وعده دادم. نفس‌های هر دومون سنگین شده. ترس کل وجودمون رو برداشته از این که "اگه این بار هم نشه چی؟" از "خودم" خبر ندارم،اما من، ته دلم می‌دونم این تاریخ هم میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه.

اون وقته که "خودم" دوباره ته چاهش رو می‌کَنه و میره پایین‌تر و دورتر میشه از من. یه جوری که باز هم سخت‌تر از قبل دستم بهش برسه. و از کجا معلوم؟ شاید یه روز اون قدر دور بشه و اون قدر فرو بره تو چاه که هیچ طنابی بهش نرسه.


بالاخره بعد از دو هفته، دکتر س. رو هم گیر آوردم و برای پایان‌نامه‌ی آقای الف. (این کلا یه الف. دیگه‌س! :دی) ازش امضا گرفتم و امضاهای مربوط به دو صفحه‌ی اول پایان‌نامه‌ش تکمیل شد. حالا فقط مونده‌بود امضای خودش و بعد هم تحویل پایان‌نامه به آموزش تا ۲۰ آبان. که خب خودش کجا بود تو این وضعیت که همون تاریخ تافل داره و سرش شلوغه؟ از قبل بهم گفته‌بود که این امضای آخر رو خودم باید بزنم. در واقع باید جعل کنم :|

بعد از این که از دو صفحه‌ی اول و امضاهای تکمیل‌شده براش عکس فرستادم، عکس امضای خودش رو فرستاد که یه سوء سابقه هم به سوابق درخشان من اضافه کنه. امضاش اسم خودش بود که با یه خظ خاص نوشته‌بود و حالا این من بودم که تو پر رفت‌و‌آمدترین قسمت آزمایشگاه نشسته‌بودم و رو برگه‌ی چک‌نویسی که جلوم بود هی با همون خط خاص می‌نوشتم علی» :|


+ میگه برا این که خوب دربیاد و طبیعی باشه، یه جوری بنویس علی که معلوم نباشه نوشتی علی :|

+ یعنی اونایی که منو دیدن چی فکر کردن با خودشون؟:)))))))


مسئله‌ی اصلی این نیست که دیروز، در روز تولدم، هدیه‌ای که منتظرش بودم را از خدا نگرفتم. مسئله ناامیدی یا سرخوردگی یا دل‌شکستگی هم نیست. مسئله حتی این نیست که من این همه اطمینان را از کجا آورده‌بودم و چطور این قدر مطمئن بودم که این هدیه را خواهم گرفت.
مسئله این است که یادم نمی‌آید چه قولی به خودم داده‌بودم. یادم نمی‌آید که تصمیم گرفته‌بودم اگر هدیه را دریافت نکردم، چه کار کنم. یادم نمی‌آید قرار بود باز هم صبر کنم یا نه؛ و اگر نه» ، به جای صبرکردن، چه کار قرار بود بکنم؟ قرار بود دوباره تیری در تاریکی رها کنم یا بند و بساط تیراندازی‌ام را جمع و جور کنم و دست بردارم از این خواستن؟ یادم نیست. و احساس عجیبی دارد این فراموشی.

+ شاید هم به عمد یادم نیست:)
+ راستی چند روز پیش تولد ۱۰ سالگی راسپینا هم بود. سن وبلاگم در سکوت خبری، دو رقمی شد!


ساعت ۷ و نیم شب، بعد از یک ساعت صحبت با دکتر میم و آقای نون، خسته و کوفته وسایلم رو جمع کردم و از آزمایشگاه زدم بیرون. جلوی دانشکده یادم افتاد یه چیزی رو جا گذاشتم و برگشتم.
دکتر میم پای تخته بود. تا وارد شدم، آقای نون گفت: دکتر پاک کن! پاک کن سریع یه فرمول ریاضی بنویس! بدآموزی داره!»
من که هنوز تخته رو ندیده‌بودم، سریع چیزی که جا گذاشته‌بودم رو برداشتم و موقع خارج شدن چشمم افتاد به تخته و دیدم دکتر میم تو فاصله‌ی رفتن و برگشتن من، یه سیب کشیده و هنوز داره رو جزئیاتش کار می‌کنه.داشتم با تعجب تخته رو بررسی می‌کردم که گفت: یاد بگیرید سیب بکشید! سیب خوبه!» گفتم:بله، چشم!»
بلافاصله آقای نون گفت: دکترا این شکلیه. research و اینا مال ارشده، بیاید دکترا مباحث این جوری میشه!»

امروز هم طهورا این عکس پایینی رو کشیده‌بود، هر کی می‌رفت سمت تخته، دکتر میم می‌گفت حواس‌تون باشه منو پاک نکنید!» :| 
آخر آقای نون گفت خیال‌تون راحت دکتر، شما پاک نمی‌شید!» (ماژیکه وایت‌‌برد نبود!)


+ بچه‌ها دکتر میم. دکتر میم بچه‌ها!

این موقع‌های سال که هوا سرد می‌شود و چسبیدن به شوفاژ و پتوپیچ شدن و مخصوصا خواب در این موقعیت از لذت‌های زندگی محسوب می‌شود، من برای "نخوابیدن" حق انتخاب دارم و می‌توانم بین دو گزینه انتخاب کنم.

یا در اتاقم (به عبارتی یخچالم) از شدت سرما "نخوابم"، یا در هال از شدت سر و صدا "نخوابم".

تکلیف اتاقم که معلوم است. شوفاژ به خاطر دور بودن از پکیج تقریبا گرم نمی‌شود. دو تا از دیوارهای اتاق هم پشت‌شان خالی است و حتی پوشیدن ژاکت و جوراب موقع خواب هم دردی را دوا نمی‌کند. توی هال هم که تا نصفه‌های شب خواهر و برادر در رفت و آمدند و از کله‌ی صبح پدر و مادر. این وسط دو سه ساعتی شاید بتوان مفید خوابید! به این ها سر و صدای گاه و بی‌گاه "قنبر و قمر" و صدای ممتد پمپ آب آکواریوم "بیژن و منیژه" را هم اضافه کنید.


+ قنبر و قمر مرغ عشق هستند، بیژن و منیژه، ماهی!



+ از آنجا که "خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری" و در ارتباط با پست قبلی، من از دیشب تا انشاالله آخر امشب ، دارم زیر کرسی به سر می‌برم و فک کنم فعلا تا چند روز گرما ذخیره کردم برای خودم!

+ عکس بالا هم از آخرین محصولات باغچه‌ی اینجاست که چیدم رو همین کرسی و از ۳۶۰ زاویه عکس گرفتم:))


داشتم فکر می‌کردم که اگه نیمه‌ی گمشده‌م اهل گوش دادن آهنگ‌های هوروش‌بند(؟) بود، احتمالا باید با شنیدن اون تیکه از آهنگ ماه‌پیشونی» که میگه:وقتشه که شماره‌ت رو بگیرم و زنگ بزنم» ، بالاخره تصمیم می‌گرفت شماره‌م رو بگیره و زنگ بزنه!

اما خب حیف که اهل گوش دادن این جور آهنگ‌ها نیست. از کجا می‌دونم؟ از اونجایی که اگه اهل گوش دادن این جور آهنگ‌ها بود، یا اگه مثل من اتفاقی این آهنگ رو یه جا می‌شنید و با خودش فکر نمی‌کرد این جلف‌بازیا چیه که تو آهنگ‌ها یاد میدن؟!» دیگه نیمه‌ی گمشده‌ی من نبود!

نیمه‌ی گم‌شده‌ی من، اصولا باید طبق آهنگ‌های علیرضا قربانی عمل کنه. مثلا صبر کنه من بمیرم، بعد با سر بدوه رو به خونه‌مون:|

 بدین صورت:

علیرضا قربانی - هوای جنون

یا حالا به صورت‌های دیگه. ولی زنگ نمی‌زنه به هر حال!

 

+ واضحه دارم درس می‌خونم یا توضیح بدم؟!

+ وای من عاشق این آهنگم [عررررر]


گذشته» را نمی‌شود دور ریخت. نمی‌شود از حافظه‌ی بقیه پاک کرد. نمی‌شود از آن فرار کرد. اما می‌شود بخش‌هایی از آن را فراموش کرد. می‌شود آن را ویرایش کرد و قسمت‌هایی را crop کرد و باقی قسمت‌های قابل تحملش را به عنوان یک یادگاری نگه داشت.
دیشب، گذشته» شده‌بود یک عکس دو نفره که بعد از دو سال به طور ناگهانی از ته کمد پیدایش کردم. از این عکس‌هایی که با لباس محلی می‌گیرند. اول فکر کردم چه حیف که این عکس تکی نیست و باید دور بیندازمش.مثل خیلی از عکس‌هایی دیگر که یا باید فایل‌شان را حذف می‌کردم یا باید خودشان را تکه‌تکه می‌کردم و یا حتی می‌سوزاندم. اما بعد کمی دقت کردم و دیدم گذشته» کاملا قابلیت crop شدن را دارد. این عکس دو نفره با لباس محلی می‌توانست تبدیل شود به عکس من» با لباس محلی. این شد که همان نصفه‌شبی بساط اسکنر و لپ‌تاپ را پهن کردم کف اتاق و عکس را با کیفیت بالا اسکن کردم و خودم را از گذشته» جدا کردم.
 بعد هم اصل عکس را که روی شاسی بود، مثل بقیه‌ی عکس‌های گذشته معدوم کردم. با این امید که دیگر آخری باشد و باز هم از این عکس‌ها پیدا نکنم!


+خودمانیم. اینجا را برای خودم کرده‌ام اینستاگرام! از ۶ پست آخر، ۵ تا، عکس دارد! حتی برای آن یکی که عکس ندارد هم می‌خواستم عکس بگذارم که بیان آن روز همکاری نکرد!

درستش این است که الان، دقیقا ساعت ۲ و ۱۷ دقیقه‌ی بامداد، من خوابیده باشم تا صبح بتوانم ساعت ۶ بیدار شوم و تا ۸ خودم را به مدرسه برسانم، بلکه بتوانم تا بعدازظهر،  ۸ ساعت در هفته‌ای که باید کار کنم را طی یک روز جمع کنم.

اما طبق اصلی که می‌گوید بیدار ماندن تا ساعت ۶ خیلی راحت‌تر از بیدارشدن در ساعت ۶ است»، نشسته‌ام توی اتاق و دارم صدای ضبط شده‌ی آن استاد نچسبی که شیمی درس می‌دهد را گوش می‌دهم و تلاش می‌کنم بفهمم کد مسخره‌ای که گفته بزنید دقیقا چیست و هم‌زمان به شکل عجیبی صدای خرچ خرچ» کلم‌هایی که از یخچال ربوده‌ام(!) فضای اتاقم را پر کرده‌است.

اصلا هم اهمیتی ندارد که با این شب‌بیداری، قطعا فردا بعد از این که به خانه برسم، و یا حتی قبلش، جنازه خواهم بود:|


هم‌زمان با سر کردن شالم، جلوی آینه داشتم می‌خوندم:" چقدر زیبا شدی، از وقتی شالت رو عوض کردی"، بعد اومدم این طرف و ادامه دادم:" نگاهت می‌کنم هر بار، برام نایاب‌تر میشی؛ نگاهت رو که می‌ی ازم جذاب‌تر میشی."

گفت:"حالا آدم واقعا نگاهش رو به جذاب‌تر میشه؟!"
گفتم:"لابد دیگه! تو برو یکیو پیدا کن، هی نگاهت رو ازش ب:|"

* عنوان اسم یکی از آهنگ‌های مهدی یراحیه که اگه می‌دونست من هر بار شال سرم می‌کنم به صورت خودشیفته‌وار می‌خونمش، حتما از انتشار این اثر پشیمون می‌شد

هیچ‌چیز دلسردکننده‌تر از بند کفشی نیست که در بدترین لحظه وا می‌رود و آدم مجبور می‌شود دو سر رشته‌رشته‌ی آن را با گره زشتی وسط سوراخ‌های کفش سر هم‌بندی کند. به زشتی یک تره‌فرنگی وسط صورت. و این فقط یک مسئله‌ی زیباشناسانه نیست. مسئله فقط این هم نیست که کل شور و حالم در هم شکست. مسئله‌ی اصلی این است که به محض تعمیر این خرابی، آن هم با مشقت، آدم دیگر می‌ترسد بندهاش را بکشد.می‌ترسی گره خوب نگرفته‌باشد یا بند این بار از جای دیگری پاره شود. تازه از این احتمال چیزی نمی‌گویم که شاید لنگه‌ی دیگر کفش هم این بلا را سر آدم بیاورد. و این ترس‌ها بی مکافات نیستند. چون اگر از کشیدن بند کفشت بترسی دیگر صاحب پاهات نیستی. به همین راحتی. شوالیه‌ای را تصور کن که نتواند افسار مرکبش را بکشد مبادا پاره شود. آن وقت اسب سوار همه‌چیز می‌شود و اختیار سرش را به دست می‌گیرد و همین‌طور اختیار پاهاش را که باید حس کنند مهارشان دست کس دیگری است و نمی‌توانند هر جا دلشان خواست بروند یا هر وقت دل‌شان خواست.»


+ بخشی که بالا نوشتم، به نظرم از قسمت‌های خیلی خوب کتاب بود. اما شما اگه می‌خواید راجع به این کتاب بیشتر بدونید، قسمت یازدهم پادکست گالینگور رو گوش بدید:)

        ++ توی فیدیبو، تلگرام، castbox، anchor و . با اسم galingorcast


*ژوئل اگلوف/نشر افق


آقای نون به مهسا گفته‌بود که چون موقعیت میزش یه جوریه که دو تا دختر سمت راستش می‌شینن، دو تا هم سمت چپش، احساس می‌کنه درخته!

مهسا هم به محض این که آقای نون از آزمایشگاه رفت بیرون اینو به ماها گفت و ما هم دو سه مدل جابه‌جایی پیشنهاد دادیم و در نهایت هم وقتی آقای نون برگشت یکیشون رو انتخاب کرد و الان به جای آقای نون، مینا شده همسایه‌ی من.

کلا قضیه‌ی اصلی طی نیم ساعت حل شد، اما من از دیشب دارم فکر می‌کنم این دیگه چه تشبیه مسخره‌ای بود؟! درخت آخه؟!


+ البته این که چرا من رو دو تا می‌بینه هم یه موضوعه. چون من تا جایی که یادمه یه نفرم! باید بهش چشم پزشک معرفی کنم.




بخش‌نامه‌ی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:ببین چی می‌خواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»

نگاه کردم. بخش‌نامه‌ی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شماره‌ی دانش‌آموزای مدرسه رو می‌خواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همه‌ی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماس‌ها رو بهش اضافه می‌کردم. شروع کردم به تایپ شماره‌ها و پرسیدم:الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچه‌ها عضو بسیج بشن؟»

گفت:آره. ولی روح‌شون هم خبر نداره.» سری ت دادم و به کارم ادامه دادم.

***

یاد دبیرستان خودمون افتادم. اون موقع‌ها فرم‌های عضویت رو می‌دادن به خودمون. حداقل اون‌جوری خبر داشتیم که داریم عضو میشیم. خبر داشتیم که مجبوریم عضو بشیم. یادمه بعد از این که فرم‌ها رو پخش کردن، دو سه نفر سریع فرم‌های خودشون رو پر کرن و تحویل دادن. بقیه‌مون مقاومت کردیم. یه هفته؟ دو هفته؟ حتی سه هفته! تا این که مجبور شدن تهدیدمون کنن. گفتن نمره‌ی آمادگی دفاعی‌تون از ۸ حساب میشه و حتما میفتید. ما هم که اون موقع خرخون بودیم و دنبال معدل بیست! من اون قدرها دل و جرات نداشتم، اما یکی دو نفر با همون تهدیدها هم فرم رو پر نکردن و معاون فرهنگی خودش فرم‌هاشون رو پر کرد.

***

وارد کردن شماره‌ها تموم شد. من با دست خودم ۹۸ نفر رو به آمار بسیج اضافه کردم. ۹۸ نفری که حتی روح‌شون هم از موضوع خبر نداشت و با شناختی که ازشون دارم، اگه دست خودشون بود، حتی ۸ نفرشون هم مشخصات‌شون رو وارد نمی‌کردن. من ۹۸ نفر رو به زور وارد آمار بسیج کردم، دقیقا مثل خودمون که به زور وارد آمار بسیج شدیم. که زیاد بشن. که ببالن به این تعداد زیاد. که فکر کنن همه» هستن. و قلبم به درد اومد.


یهو به خودم اومدم و دیدم نوشته‌ی روی ماگم (عنوان پست) چقدر با کاری که دارم انجام میدم در تناقضه!

روز جمعه، دانشگاه، تصحیح برگه‌های میان‌ترم درسی که حتی خودم قبلا نداشتمش؛ اونم در حالی که فردا باید یه پروژه‌ی سنگین ناقص رو تحویل بدم!


توی آزمایشگاه،سه نفر بیشتر نبودیم. من و آقای نون و آقای قاف.
آقای قاف می‌خواست برای نمی‌دانم کی، کفش  reebok اصل بخرد و مثلا با صدای آرام (که من به وضوح می‌شنیدم:| )، داشت از آقای نون راهنمایی می‌خواست.
البته من هم بعد از ۵،۶ ساعت درگیری با یک مسئله‌ی زشت و بدقلق،حسابی خسته‌بودم و حواسم به همه‌چیز بود، غیر از مانیتوری که بهش خیره شده‌بودم!
آقای نون گفت:من سالی یه بار لباس عوض می‌کنم! اومدی سراغ بدترین آدم! این سوالا رو باید از یکی بپرسی که خودش اهل پوشیدن این جور چیزها باشه!»
آقای قاف بلافاصله خم شد سمت زمین تا کفش‌های من را ببیند :|
اما خنده‌دارتر از کار او، جمله‌ی آقای نون بود که همان لحظه با نهایت اطمینان گفت:نه، تو این آزمایشگاه از این مدل آدم‌ها نداریم!»
معلوم بود خودش قبلا سر فرصت کفش‌های همه را چک کرده :|

+ این‌ها کلا خاصیت‌شان این است. ساعت از ۶ عصر که می‌گذرد، قاطی می‌کنند! تازه شانس آوردیم دکتر میم چند دقیقه قبل رفته‌بود، وگرنه که از همه بدتر خودش بود:))))


چند روزیه که خبری ازش نیست.
امروز من مثل مرغ سرکنده دنبال کسی بودم که ازش خبری داشته باشه. بقیه اما عین خیال‌شون نبود. حتی وقتی گفتم چند روزه نیست، یکی دو نفر تعجب کردنواقعا؟!» بالاخره یه نفر رو پیدا کردم که تا گفتم ازش خبر داری؟» گوشی موبایلش رو درآورد و چند باری بهش زنگ زد و گفت خبری نشد!» حالا دو تا بودیم! من نشسته‌بودم و با چشم‌هام اونو تعقب می‌کردم، اون هم با یه حالت کلافه‌ای داشت راه می‌رفت و هی زنگ می‌زد. به ۵، ۶ نفر زنگ زد و بعد از قطع آخرین تماس، بالاخره گفت دکتر بهش استراحت مطلق داده».
دوست داشتم موضوع چیز دیگه‌ای باشه. اما از اون جایی که به محض غیبت آدم‌ها اولین احتمالی که به ذهنم می‌رسه پیوستن به لقاالله» عه (واقعا دست خوم نیست!) ، به همین استراحت مطلق هم راضی شدم.

+ بعضی وقت‌ها این اندازه وابستگیم به آدم‌های دور و برم شدیدا باعث تعجب خودم میشه.


سپیده که از اولین دورهمی ورودی‌های ارشدمون اومد، با یه نفر دوست شده‌بود. من از همون اول تحویلش نمی‌گرفتم. نه به خاطر این که دختر بدی بود، اصلا. به خاطر این که واقعا دلم نمی‌خواست با آدم جدیدی آشنا بشم.  می‌دونید؟ بعضی وقتا آدم دلش نمی‌خواد با یه شخص جدید آشنا بشه. 

به سپیده گفتم: "حالا اسم دوستت چیه؟" گفت: "خانم ت." گفتم:"اسمش!" گفت : "نپرسیدم!" خیلی پوکرفیس‌وار گفتم: "این همه سر ناهار حرف زدید که! اسمش رو نپرسیدی؟!" گفت: "نه!اونجا تو دورهمی خودش رو به فامیل معرفی کرد، منم دیگه همون رو یاد گرفتم."

راستش سپیده کلا همچین آدمیه. هیچ اطلاعات اضافه‌ای ازت نمی‌خواد. این به نظرم یه جورایی حسن محسوب میشه. اصلا همون اولش هم همین‌جوری با هم دوست شدیم. مهرماه پارسال رو میگم. خیلی یهویی، بدون دریافت هیچ اطلاعات اضافه‌ای از هم.

 البته به مرور و طی زمان‌های طولانی که ترم اول برای حل تمرین‌های سنگین دکتر ش. با هم می‌گذروندیم، دایره‌ی اطلاعات‌مون نسبت به هم وسیع‌تر شد. خلاصه که مطمئنم اگه من با خانم ت. آشنا نمی‌شدم، سپیده هیچ وقت نمی‌فهمید اسم خانم ت. چیه، یا این که ۳ سال ازش کوچیکتره یا این که روز تولدشون یکیه!

بعد از دورهمی اول، یه مدت خبری از خانم ت. نبود. نمی‌دونم چه مدت. ولی فکر می‌کنم بعد از دورهمی دوم بود که دوباره سر و کله‌ش پیدا شد و این بار خیلی حضور پررنگ‌تری داشت. پرسیدم :"راستی اسمت چیه؟" گفت :"صبا". دلم هری ریخت! با امیدِ جواب مثبت پرسیدم:" سبا» با سین» دیگه؟" گفت :" نه، صبا» با صاد»." و نمی‌دونست این سین» و صاد» چقدر مهمه برای من. به اندازه‌ای که حالا سپیده بهش میگه صبا» و من همه‌ی تلاشم اینه که صداش نکنم یا یه جوری که مثلا دارم شوخی می‌کنم بهش بگم خانم ت.»

حالا خانم ت. تقریبا هر روز با ما ناهار می‌خوره و چند وقتیه با سوالات ریز و درشتش راجع به زندگی و تصمیماتم برای آینده کلافه‌م کرده. حتی روزهایی که سپیده نیست، میاد دنبال من و من که هیچ بهونه‌ای برای پیچوندن ندارم و از طرفی هم دلم می‌سوزه که همیشه تنهاست (به جز ماها کسی رو نمی‌شناسه) میرم باهاش ناهار می‌خورم و گاهی که کنجکاوی رو از حد می‌گذرونه، متاسفانه به بدترین شکل ممکن با سوال‌های بی‌ربطش برخورد می‌کنم و به واضح‌ترین شکل ممکن می‌پیچونم. اما اون اصلا عین خیالش نیست و باز همون سوال‌ها رو به شکل‌های مختلف می‌پرسه و انتظار جواب داره!

خلاصه که حضورش مسئله‌ای شده برای من و واقعا نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم:|

+ اینو که چند هفته پیش نوشتم و بعد به این نتیجه رسیدم که بهتره غر نزنم و منتشرش نکردم، ولی امروز که اتفاقی فهمیدیم خونه‌هامون نزدیک همه و نیم ساعت داشت باهام بحث می‌کرد که "بیا هماهنگ شیم، با هم بیایم دانشگاه و برگردیم" و تنها روش پیشنهادیش هم این بود که دوتایی اسنپ بگیریم، داغ دلم تازه شد و اومدم که منتشرش کنم!

+ برای من هم پیاده‌روی‌های صبح تفریح محسوب میشه، هم اتوبوس سواری‌های شب و نگاه کردن به آدم‌های مختلف. چرا باید با اسنپ گرفتن، این تفریح کوچیک رو از خودم بگیرم؟ تازه آلوده کردن هوا و هزینه‌ی چند برابری اسنپ هم هست.

+ این که هنوز هم حوصله‌ی خانم ت. رو ندارم هم هست تازه!


.!

با آتنا و سپیده و سارا رفتم تو آسانسور دانشکده. تو آسانسور قیافه‌ی آشنای دکتر جابری‌پور رو دیدم و گفتم :سلام استاد!» عادتمه. نمیگمسلام» یا سلام دکتر» یا . همیشه میگم :سلام استاد»

 دکتر میم هم چند ثانیه بعد، وارد شد و سلام و علیکی با دکتر جابری‌پور کردن. 

آسانسور حرکت کرد و دکتر جابری‌پور خیلی غیرمنتظره گفت:ببینم! تو چرا به من گفتی استاد؟!»

کلا بعد از جواب سلام انتظار هیچ حرف دیگه‌ای نداشتم، هول شدم! آروم گفتم:من با شما کامپایلر داشتم.»

گفت:کی؟»

گفتم:سال ۹۴-۹۵ فکر می‌کنم.»

گفت:آها. همون پس، خیلی وقت پیش بوده.الان در چه حالی؟»

گفتم:الان ارشدم»

رسیدیم طبقه‌ی ۴. گفتم:با اجازه‌تون» و با بچه‌ها، پشت سر دکتر میم از آسانسور پیاده شدم. سپیده گفت:چه خشن برخورد کرد!» آتنا گفت:تا تو باشی دیگه به کسی سلام نکنی!»

دکتر میم گفت:راست میگه!»


+ اگه استاد شدید، از این مدل استادها باشید. مدل دکتر میم:))

+ دکتر جابری‌پور از استادای خیلی خفن و قدیمی کامپیوتره که فکر می‌کنم حتی بهش پدر سخت‌افزار ایران» هم میگن. اما عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتیه و فقط برا همین درس کامپایلر میاد دانشگاه ما.


 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!

اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.

دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا داده‌هایی که می‌خوام رو برام بفرست و اگه لازمه می‌تونم با استاد هم هماهنگ کنم. با کمال تعجب، فهمیدم از پیام‌های قبلی ۲ ماه گذشته! ۲ ماه!

یعنی من ۲ ماه پیام اون بنده‌خدا رو دیده‌بودم و جواب نداده‌بودم. حالا اون پیامم رو دیده و جواب نمیده و من واقعا به خودم حق نمیدم قبل از این که دو ماه بگذره، پیگیر باشم :|

تنها مشکل اینه که نتیجه‌ی این کارم رو تا سه هفته دیگه باید تحویل بدم.


+ اون قدر این کاره رو الکی کش دادم که واقعا روم نمیشه آخر ترم تحویلش بدم :|

میگن زمان خیلی چیزها رو حل می‌کنه. راست هم میگن. خیلی غم‌ها با گذر زمان فراموش میشه، خیلی دلخوری‌ها با گذر زمان رفع میشه، خیلی از روابط با گذر زمان تغییر می‌کنه و .
شاید فراموش شدن یه غم مثل غم از دست دادن یه عزیز که هیچ کاری نمیشه براش کرد، اتفاق مثبتی باشه. یا از بین رفتن یه دلخوری الکی مثل اختلاف‌های خانوادگی عجیب و غریب. اما در کل وقتی به این موضوع فکر می‌کنم که زمان چقدر می‌تونه رو مسائل مختلف تاثیرگذار باشه، غصه‌م می‌گیره. در واقع غصه همه‌ی وجودم رو می‌گیره.
خیلی چیزهای مهم و قشنگ هم با گذر زمان فراموش میشن یا از بین میرن.
وقتی به این فکر می‌کنم که چیزی که یه زمانی به حد مرگ برام مهم بوده و مدت طولانی همه‌ی ذهنم رو درگیر کرده‌بوده، الان دیگه کوچکترین اهمیتی نداره، بلافاصله به این نتیجه می‌رسم که چیزایی که الان برام مهمه هم در آینده هیچ اهمیتی نداره!» و بعد هم غصه‌م می‌گیره از این همه پوچی!

۳۹ سالشه. مجرده. روی هم سه چهار بار پیش اومده یه مکالمه‌ی کوتاه با هم داشته باشیم. هیچی به جز اسم و سن و دانشگاهم از من نمی‌دونه. دقیقا از دومین یا سومین مکالمه‌ای که با هم داشتیم، شروع کرد به خیال خودش نصیحت کردن :ببین تو خیلی دختر خوب و خانوم و سربه‌زیری هستی. منم همین بودم. همه هم میگفتن وای چه قدر این دختره خوبه! به تو هم حتما میگن. ولی اینا تهش به هیچ جا نمی‌رسه! شیطنت کن! دختر باید شیطون باشه.» (لازمه توضیح بدم منظورش از هیچ‌جا» ازدواجه یا نه؟) واکنش من هم یه لبخند محوه و تهش هم یه باشه» برای این که اون دلش خوش باشه و من هم راحت بشم از دستش.

حالا اما یه هفته‌س که انگار نظرش راجع به ازدواج عوض شده. هم خودش و هم دوستاش (که همه متاهل‌ هستن!) معتقدن توی این سن دیگه نباید به فکر ازدواج باشه و بهتره یه دوست‌پسر پیدا کنه. چون دیگه خیلی سخته پیدا کردن کسی که بتونه تا آخر عمر تحمل کنه و اگه ازدواج کنه، سر یه هفته پشیمون میشه. مثل فلانی و فلانی و فلانی!

از کجا می‌دونم نظرش عوض شده؟ از اونجایی که جنس نصیحت‌هاش هم عوض شده:شیطنت خوبه. شیطنت کن، ولی ازدواج نه!»


+ این‌جور وقت‌هاست که می‌فهمم دهن‌بین بودن چه بلایی می‌تونه سر آدم بیاره. فک کن با نصیحت هر کدوم از اینا، نظر من هم عوض می‌شد:|

+ اگه آدم‌ها هم مثل اپلیکیشن‌ها یه سری سطح دسترسی داشتن خوب بود. مثلا به بعضیا اجازه نمی‌دادیم راجع به بعضی موضوعات باهامون حرف بزنن. البته الان هم من با جواب ندادن و صرفا لبخند زدن، جلوی ادامه‌ی بحث رو می‌گیرم. ولی اون‌جوری می‌شد کلا بحثی مطرح نشه.


به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ می‌رسه شاخص آلودگی.

بابا میگه ۲۰۰ رو گفته‌بودن حد تخلیه‌س. کجا می‌خوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟

مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول می‌کشه.

بابا سوییچ می‌کنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو می‌بره بالاتر. این همه ماشین!

مامان باز به ترکی میگه آره، بعد هم ۳ روز همه گیر میکنن و تو اون هوا و خفه میشن!

به فارسی فکر می‌کنم :چه راحت داریم می‌میریم!»


+ شاید بابا این خبر که چند شب پیش هم شاخص رفته‌بود رو ۲۰۰ و هیچ اقدامی نشد رو نخونده.


:||

داشتم مقاله‌ی آقای نون رو می‌خوندم که برم ارائه بدم.(والا نمی‌دونم این دانشجو دکتراها چی کار می‌کنن که مقاله‌هاشون رو هم ما باید بریم ارائه بریم:|) مشغول پرسیدن یکی دو تا اشکال از خود آقای نون بودم که دکتر میم رسید. سوال‌هام تموم شد و برگشتم سر میز خودم.
دکتر میم خطاب به آقای نون: یه جوری فرمول‌ها رو پشت هم ردیف کردی که هر کی می‌خواد این مقاله رو بخونه به کلی مشکل می‌خوره.
آقای نون: ولی نتیجه خیلی بامزه شد.
دکتر میم: همون موقع هم بهت گفتم این مقاله‌ت چرته!
من: دکتر به من گفتید اینو بخون ارائه بده‌ها!
دکتر میم: نه، شما گوش نکن. شما مقاله‌ت رو بخون!

این مدت، این روزها، یا روزهایی شبیه به این روزها - که هی دارد بیشتر و بیشتر می‌شود - بیشتر از هر کسی، به شاعرها و کاریکاتوریست‌ها و خواننده‌ها غبطه می‌خورم. به این که چقدر راحت می‌توانند خشم و بغض‌شان را در هنرشان بریزند و شاهکار خلق کنند. برعکس کسی مثل من که واقعا نمی‌داند چه کار باید بکند با این حجم از نفرت و انزجار و کینه که در دلش تلنبار شده.


"الله مزار" را علیرضا قربانی منتشر کرد. در نیمه‌های آذر. و من از

وقتی خواندم داستانش چه بوده، دیگر نمی‌توانم به آن گوش ندهم. نوحه‌ای‌ست برای این روزها که بشنوی و در دل گریه کنی و گریه کنی و گریه کنی.





صبح که بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم، ایمیلی بود با عنوان جراحی قلب». عنوان و متن ایمیل اون قدر مبهوت کننده بود که حتی نگاه نکردم ببینم از طرف کیه. در واقع وقتی به وسط‌هاش رسیدم، از نوع جمله‌بندی، خودم متوجه شدم که نویسنده باید دکتر شین باشه. بعدش هم اصلا توان اینو نداشتم که به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم و دنبال اسم فرستنده بگردم. تنها کاری که تو اون لحظه تونستم انجام بدم یه ناله با آهنگ وای. خدا» بود و بعد هم گریه. مطمئنم اگه سر پا بودم، اون لحظه مجبور می‌شدم بشینم. انگار تو یه لحظه کل توانم برای هر کاری رو از دست داده‌بودم. بعد که اشک‌هام رو پاک کردم، اسم نویسنده رو دیدم و مطمئن شدم خودشه.
قضیه از چند روز مریضی شروع شد. گفتن آنفولانزاست. بنده خدا چند هفته‌ای می‌شد که دائم تب و لرز داشت و در نهایت هم هفته‌ی پیش دو جلسه کلاسش رو کنسل کرد. دوشنبه یکی از دانشجوهاش گفت که تشخیص دکترا اشتباه بوده و اگه از اول فکر نمی‌کردن سرماخوردگیه، الان حتما حالش خوب شده بود. فعلا تشخیص دادن که یه چیزی تو خونشه.»
و حالا ماجرا این بود که دکتر شین باید برای سومین بار قلبش رو عمل کنه. آخر ایمیلش هم عذرخواهی بود بابت این که تا آخر ترم نمی‌تونه سر کلاس بیاد.
من قبلا خیلی راجع به دکتر شین اینجا نوشتم. دکتر شین یکی از فوق‌العاده‌ترین استادهای دانشکده‌س. بی‌اندازه مهربونه و کافیه ده دقیقه پای صحبتش بشینی یا حتی فیلم کلاس‌هاش رو ببینی تا متوجه بشی چققققدر در کنار استاد خوبی بودن، آدم خوبیه. هم باسواده، هم متواضع. هم مهربونه، هم جدی. هم پخته‌س و هم کم سن و سال.
اما در مقابل همه‌ی خوبی‌هاش، تنها کاری که الان از دستم بر میاد اینه که براش دعا کنم و از شما هم بخوام دعا کنید براش. من نمی‌دونم مشکلش تا چه حد جدیه و اصلا جراحیش قراره چه روزی انجام بشه، اما اسم جراحی قلب» هم دلم رو می‌لرزونه. پس اگه میشه دعا کنید براش. ممنون:)

مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟

این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کارایی دارم می‌کنم. و فکر می‌کردم گفتن همین جمله و نگفتن این که کارم تو مدرسه موقتیه باعث میشه خیال مادربزرگ هم از زندگی من راحت بشه.

اما این بار مادربزرگ بعد از دو جمله سلام و احوال‌پرسی گفت:" تو همون دانشگاه یه کار برا خودت پیدا کن دیگه!"

گفتم "آره، حتما همین کارو می‌کنم. درسام یه کم سبک بشه، بعد."


من که نمی‌دانم دقیقا یعنی چه، اما حورا فکر می‌کند قیافه‌ی من "کیوت" است و لازم می‌داند هر ۵ دقیقه یک بار این را به خودم اعلام کند.
او امروز وقتی که داشتم وضو می‌گرفتم و برای مسح سر مقنعه‌ام را عقب کشیده بودم، گفت که این‌جوری قیافه‌ام حتی بهتر هم می‌شود و اگر گوش‌هایم را هم بیرون از مقنعه بگذارم که دیگر هیچی!
حورا در طول زنگ‌های تفریح می‌آید و بدون توجه به این که من حداقل ۷ سال ازش بزرگترم و تا حدودی حکم معلمش را هم دارم، برّ و بر توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و با انگشتش به لپ‌های من سیخونک می‌زند.
حورا امروز با جمله‌ی "خانووووم.! شما چرا دوست‌پسر ندارین؟" من را کچل کرد.
راستش کم‌کم دارم از حورا می‌ترسم.
حورا نباشیم :|

"قمر" که تخم گذاشت، خیلی خوشحال شدیم. منتظر جوجه‌اش بودیم و با محمدمتین نقشه کشیدیم که اگر واقعا از این تخم جوجه درآمد، اسمش را بگذاریم "قدم‌خیر". هم به اسم پدر و مادرش می‌آمد(قنبر و قمر)، و هم معنی خوبی داشت.
کار قمر این شده بود که روی تخم بنشیند و کار قنبر هم این که برایش غذا ببرد. کار ما هم این که هی ذوق کنیم از این که قرار است "قدم‌خیر دار" شویم.
چند روز که گذشت، اوضاع فرق کرد. قنبر به جای غذا بردن برای قمر، شروع کرد به زدن او. خوانده بودم که بعد از به دنیا آمدن جوجه، مرغ عشق نر این کار را می‌کند و چاره‌اش هم جدا کردن موقتی قفس است. اما حالا هنوز زود بود و اگر جداشان می‌کردیم، قمر دیگر نمی‌توانست به اندازه‌ی کافی روی تخم بنشیند و باید خودش می‌رفت و غذا می‌خورد. پس چاره‌ای نبود. قنبر باید در همان قفس می‌ماند.
تا این که یک روز بیدار شدیم و دیدیم کف قفس چند قطره خون ریخته و سر قمر هم خونی شده. نمی‌دانید چه حال بدی بود. به شدت ترسیده‌بودم. فکر می‌کردم اگر همین الان جدا نشوند قمر می‌میرد. دیگر نمی‌شد صبر کنیم. قفس دیگری نداشتیم.یک سبد برداشتم و دمر کردم و قنبر را گرفتم و گذاشتم زیر سبد. برایش آب و دانه هم گذاشتم.
بابا که رسید خانه گفت: به جای این کار باید تخم را برمی‌داشتی. بعد هم رفت که تخم را بردارد و دستش خورد به سبد و سبد افتاد و . مرغ از قفس پرید. در واقع قنبر از سبد فرار کرد.
قمر ماند و زخم روی سرش و تخمی که دیگر جوجه نمی‌شد و جفتی که پریده و رفته‌بود. شاید قمر آن روز غمگین‌ترین مرغ عشق دنیا بود. با زندگی‌ای که طی چند ساعت از این رو به آن رو شده‌بود.
قمر مدتی تنها ماند و ما هم نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم. اگر یک مرغ عشق نر می‌خریدیم ممکن بود با هم جفت نشوند. تنها هم که نمی‌شد بماند طفلک. باید می‌بردیم می‌دادیم به فروشنده و اگر می‌خواستیم یک جفت مرغ عشق جدید می‌خریدیم. اما خب دلمان نمی‌آمد.
تا این که یک روز بابا با یک قفس کوچک که یک مرغ عشق در آن بود آمد خانه و گفت فلان فامیل که از محمدمتین ماجرای قنبر را شنیده، رفته این را خریده.
اول با خودم فکر کردم عجب بی‌فایده! اگر جفت نشوند باید هر دو را ببریم پس بدهیم. اصلا از کجا معلوم این یکی هم ماده نباشد؟ این تجربه را از قبل داشتیم. مرغ عشق‌های قبلی آن قدر توی سر و کله‌ی هم زدند و جفت نشدند که حتی شک کردیم شاید هر دو از یک جنس باشند و چون نمی‌دانستیم کدام نر است و کدام ماده، اسم‌شان را گذاشتیم "حشمت" و "نصرت". بعد هم بردیم پس‌شان دادیم و قنبر و قمر را گرفتیم.
خلاصه که مرغ عشق جدید را بردم توی قفس قمر و اتفاقی که افتاد کاملا غیر منتظره بود. مرغ عشق جدید یا به عبارتی "قنبر۲" که حالا به اختصار همان "قنبر" صدایش می‌کنیم، به محض ورود به قفس، از ظرف دانه‌ها دانه برداشت و برد گذاشت توی دهن قمر( این همان حرکت معروف مرغ عشق‌هاست که به نظر می‌رسد نوک هم را می‌گیرند. در واقع مرغ عشق نر با این کار به مرغ عشق ماده نشان می‌دهد که می‌تواند برایش غذا ببرد و او می‌تواند با خیال راحت روی تخم‌های آینده‌شان (!) بنشیند). یعنی از راه نرسیده جفت شدند.
حالا قمر و قنبر جدید چند ماهی هست که با هم زندگی می‌کنند و قنبر بیشتر از آن که بال و پر خودش را تمیز کنید ، به قمر می‌رسد و دائم در حال تمیز کردن سر و کله‌ و پرهای قمر است و هر بار که دانه می‌خورد برای قمر هم دانه می‌برد. گاهی هم دوتایی می‌نشینند کنار ظرف و نوبتی دانه می‌خورند و ما ذوق می‌کنیم. قنبر۲، با قنبر خیلی فرق می‌کند؛ خیلی زیاد! و قمر خوشبخت شده‌است. حسابی!
برای همین است که این دو تا مرغ عشق برای من خیلی مهم هستند. مهم‌تر از دو پرنده یا حتی دو هم‌خانه. 
وقت‌هایی که دیوانه می‌شوم و می‌زند به سرم و فکر می‌کنم بدبخت‌ترین موجود عالمم، یک جورهایی دیدن‌شان به من یادآوری می‌کند که من هم می‌توانم قمر باشم و "قنبر۲" یک روز از یک جایی، خیلی غیرمنتظره از راه خواهد رسید و "قمر" که یک روز غمگین‌ترین مرغ عشق دنیا بوده، می‌تواند مثل یک مرغ عشق معمولی یا حتی خوشحال‌تر از معمولی، با او یک زندگی خوب تشکیل بدهد.

+ حالا البته اگر اسمش قنبر نباشد ممنون می‌شوم :دی
+ گفتم کمی متفاوت بنویسم! البته این که سه شب است قفس قنبر و قمر در اتاق من است و همین الان هم این عزیزان ورِ دلم هستند هم بی‌تاثیر نبوده.
+ سمت راستی قمر است، سمت چپی هم قنبر:


برای اولین بار رفته‌بودیم خانه‌ی سعید که تازه از مستاجری رها شده. ننه هم آنجا بود و هر چند دقیقه یک بار می‌گفت :خونه‌ی آدم قد مستراح باشه، اما مال خودش باشه!» آخر یکی از جمع گفت:حالا این چیه هی تکرار می‌کنی؟ بگو قد لونه‌ی مرغ مثلا. چرا هی میگی مستراح؟» ننه گفت:از قدیم همین‌جوری میگن.» مادربزرگ گفت:نه والا. از قدیم میگن خونه‌ی آدم قد لونه مرغ باشه، ولی مال خودش باشه. مستراح نمیگن» اما ننه قبول نکرد.

چند دقیقه بعد بحث متراژ خانه شد و ننه گفت:اینجا خیلی بزرگه. سه تا توالت داره!» در گوش مامان گفتم:توی ذهن ننه، واحد اندازه‌گیری خونه، دست‌شوییه کلا!»

چند دقیقه بعد هم بحث عمل چشم مامان شد و این که مردمک چشمش تنگ بوده و با لیزر کمی بهتر شده و الان که بزرگتر شده، بهتر می‌بیند. سعید گفت :آدم چشمش اندازه‌ی مستراح باشه، اما مال خودش باشه!»

الان دو ساعتی می‌شود که دارم به این جمله‌ی احمقانه می‌خندم!


.

جمعه به تلافی یک هفته بی‌خوابی، تا ظهر خواب بودم. بعدش هم هنوز دلم نمی‌خواست بلند شوم. موبایلم را برداشتم و اولین چیزی که دیدم، نوتیف یکی از کانال‌های تلگرامی بود: "شهادت سردار سپهبد قاسم سلیمانی تایید شد". من نه از حمله خبر داشتم، نه از شایعه‌ی شهادت. از عالم خواب، مستقیم به دنیایی پرت شده‌بودم که در آن شهادت قاسم سلیمانی تایید شده‌بود و "ایران" و "جنگ جهانی سوم"، ترندهای ۱ و ۲ توییتر بودند.
دنیایی که در اینستاگرامش همه ناراحت و غمگین و مشغول تسلیت گفتن به هم بودند و در توییترش همه در حال خوشحالی. و در بیانش هم چند ستاره‌ی روشن بود که وقتی اولی را باز کردم، با پستی مواجه شدم که نویسنده داشت به بهانه‌ی شهادت سردار سلیمانی، به ظریف و فحش می‌داد.
من اما امروز ظهر نه از گروه اول بودم، نه از گروه دوم و نه طرفدار . بهت و ترس و نگرانی این اجازه را به من نمی‌داد که بفهمم کجا هستم. 
راستش را بخواهید، من از این دنیا می‌ترسم. از این دنیای دو پاره شده می‌ترسم. از دنیایی که اهل قلمش به این دوپارگی دامن بزند و از هر فرصت بی‌ربط و باربطی برای نفرت‌پراکنی و دفع حداکثری و حمله به آدم‌هایی که هم‌فکرش نیستند استفاده کند، می‌ترسم. از تندروها می‌ترسم. از هر نوعش.
شب اما، بابا و مامان برگشتند. دور هم نشسته‌بودیم و در یک سکوت سنگین و عجیب داشتیم اخبار گوش می‌دادیم. دقیقا مثل وقتی که خبر فوت هاشمی رفسنجانی غافلگیرمان کرده‌بود. حالا اعضای خانواده‌بودند و می‌شد ترس و نگرانی را تا حدی کنار گذاشت و فکر کرد و به نتیجه رسید : من مطمئناً از گروه اول بودم.

اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌های مختلف توی دانشکده: "سه روز پیش عروسی‌شون بود". 
اما ضربه‌ی آخر، چهار تا قاب عکس با روبان مشکی و خنده بود و چند تا شمع و سه تا سینی پر از خرما و حلوا تو لابی دانشکده.
ضربه‌ای که وادارم کرد از ساختمون دانشکده بزنم بیرون، بلکه بتونم نفس بکشم.


+ من که دورادور می‌شناختم‌شون. خدا به خانواده و دوستاشون صبر بده.
+ احساس می‌کنم پُر شدم و دیگه هیچ جایی برای هیچ خبری تو سرم باقی نمونده.

بچه که بودم، وقتی بابا از اداره می‌آمد، سلام می‌کردم و او همیشه در جوابم می‌گفت: "سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!" و من همیشه فکر می‌کردم چشم‌هایم سیاه است. یعنی اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد چشم‌هایم رنگ دیگری داشته باشند. حسابش را بکنید، من روزی چند بار توی آینه خودم را می‌دیدم، اما نمی‌دانستم چشم‌هایم سیاه نیست. آن هم این همه وقت!

شاید باورکردنی نباشد، اما اولین باری که فهمیدم چشم‌هایم سیاه نیست، اول دبیرستان بودم. همان روزی که با بچه‌های مدرسه داشتیم راجع به رنگ چشم حرف می‌زدیم و من تا گفتم: "چشم‌های من که سیاهه"، یکی گفت :"مزخرف نگو، تو چشمات عسلیه!" و بقیه هم تایید کردند.

می‌دانید، سیاه که هیچ، حتی قهوه‌ای تیره و معمولی هم نه، قهوه‌ای کمرنگی که بعضی‌ها بهش می‌گویند عسلی!

هنوز که هنوز است وقتی بابا از اداره می‌رسد، اگر خانه باشم و سلام کنم، جوابش همین است:" سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت!"


. این لقبی بود که معترضین روی خودشان گذاشته‌بودند: فرشتگان اِندربُری، که به گمانم ایده‌ی پدرْ مارتین بود. البته چندان شباهتی به فرشته نداشتند. همیشه فکر می‌کردم فرشته‌ها متین و آرامند، اما معترضین صورت‌برافروخته و خشمگین بودند، فریاد می‌زدند، و تف می‌انداختند. حالا که به گذشته فکر می‌کنم آن‌ها هم مثل بیشتر مردمی که تفکرات رادیکال دارند، بر این باور بودند که کار درست را انجام می‌دهند؛ برای هدفی والا و این باور به حدی قوی بود که هر کار اشتباهی را که در مسیر رسیدن به آرمان‌شان انجام می‌دادند، توجیه می‌کرد.»


تو قسمت بعدی گالینگور که الان در دست تولیده، مرد گچی» رو بررسی کردیم. منتظرش باشید:)


اینم از سایتش که احتمالا در جریانید راه‌افتاده:

galingorcast.ir


تو اعتراضات آبان ماه، با این که حداقل یک ماه بود که دیگه آهنگ گوش نمی‌دادم،چیزی که مدام داشت تو سرم می‌چرخید، این تیکه از آهنگ ایران سالار عقیلی بود: " کلام شد گلوله باران، به خون کشیده شد خیابان، ولی کلام آخر این شد، که جان من فدای ایران" مردمی که شعار می‌دادن و با گلوله‌ی مستقیم کشته می‌شدن، برای من شده بودن تجلی این شعر.

حالا این روزها، بخش دیگه‌ای از اون آهنگ مدام داره تو سرم می‌چرخه: " ایران، به خاک خسته‌ی تو سوگند، به بغض خفته‌ی دماوند، که شوق زنده ماندن من، به شادی تو خورده پیوند، به شادی تو خورده پیوند." حالا خودم شدم تجلی اون بخش و عمیقا حسش می‌کنم. این غم برام قابل تحمل نیست.

احساس می‌کنم از اون زمانی که اتفاقات روزمره‌ی آزمایشگاه رو می‌نوشتم و از این که هی باید در رو باز کنم یا با استاد سر و کله بزنم غر می‌زدم، هزارسال گذشته. هزار سال از روزهایی که "شوق زنده ماندن" داشتم گذشته.

 

+ فیلم عروسی‌شون پخش شده متاسفانه. من هم دیدمش متاسفانه. زهرا رو هم فهمیدم کیه و متوجه شدم اون رو هم دورادور می‌شناختم.

+ غم چند نفری که دورادور می‌شناختم و حالا می‌دونم دیگه نیستن، نیست. ذهنم هی داره بسط میده این غم رو. انگار تازه فهمیده این غم رو باید ضرب کنه تو تعداد کشته‌های آبان، تو شهدای تشییع، تو صد و چندتای هواپیما و ۲۰ تای اتوبوس. اصلا تو تمام کشته‌های بی‌گناه تاریخ ایران.

 

 

 

 

 


.

بین دروغِ خودی» و دروغِ دشمن» ترجیحم اینه که دروغ دشمن رو باور کنم. چون اولی هم ضررش خیلی بیشتره و هم تجربه ثابت کرده که بیشتر اتفاق میفته. خلاصه‌ش این که الان مدت‌هاست نه اخبار ایران اعتباری برای من داره، نه ادعاهای هیچ کدوم از مسئولاش. اما الان حاضرم جونم رو بدم، تا ادعاهای بدون مدرک ایران در مورد اون هواپیما درست باشه و آمریکا و انگلیس و کانادا و . اشتباه کرده‌باشن. حاضرم جونم رو بدم که فقط این یه بار خرابکاری نشده‌ باشه.


دکتر میم که داور خارجی آقای قاف بود، بنده خدا را گرفته بود زیر مشت و لگد. یعنی هر یک اسلایدی که آقای قاف جلو می‌رفت، دکتر میم می‌گفت اینا که مزخرفه!»
البته این مربوط به روز دفاع نبود. مربوط به دو روز قبل از دفاع بود. آقای قاف اسلایدهای دفاعش  را آورده بود که دکتر میم ببیند. آخر دکتر به ما اشاره کرد و گفت :اصلا حالا که حرف منو قبول نداری، پروژه‌ت رو برا اینا توضیح بده. بهت بگن ایرادش چیه.اصلا ارزیابی‌ها و امتیازها غلطه!» آقای قاف شروع کرد به توضیح دادن پروژه برای ما. ضمن توضیحش، دکتر میم می‌گفت ایرادها کجاست و من و مینا و مهسا هم تایید می‌کردیم یا باز سوال می‌پرسیدیم.
مینا پرسید:این سیستم امتیازدهی که استفاده کردید دقیقا چیه؟»، قبل از این که آقای قاف جواب مینا را بدهد، دکتر گفت:امتیازدهیِ مزخرف!» آقای قاف که گوش‌هایش از شدت عصبانیت قرمز شده‌بود، چشم‌غره‌ای به دکتر رفت و رو کرد به مینا. دکتر با خنده رو به من ادای بریدن سر را درآورد که یعنی سرش را می‌برم! آقای قاف به مینا جواب داد:بله، یه امتیازدهی مزخرف انجام دادیم، بعد براساس امتیازدهی مزخرف، داده‌ها رو مرتب کردیم، هر کدوم که امتیازِ مزخرفش از همه بیشتر بود رو انتخاب کردیم و به عنوان نتیجه گزارش دادیم!» بعد هم بلند شد و رفت توی اتاق کوچک کنار آزمایشگاه و شروع کرد به نماز خواندن. یک دقیقه بعد، صدای اذان مغرب از مسجد دانشگاه آمد.
دکتر که در این فاصله داشت با مهسا راجع به پروژه‌ی آقای قاف حرف می‌زد، زد زیر و خنده و گفت:این چرا قبل از اذان رفت نماز خوند؟! خیلی اذیتش کردیم فک کنم! خیلی قاطی کرد!»

دفاع آقای قاف دیروز  هم‌زمان با امتحان من بود و نشد بروم ببینم آنجا چه بلایی سرش آورده‌اند. اما موقعی که داشتیم شام دفاعش را می‌خوردیم، گفت :دفاعم ۲ ساعت طول کشید. بیست دقیقه من پروژه رو توضیح دادم، یک ساعت و چهل دقیقه دکتر سوال کرد!» دکتر گفت:دیگه دیدم باز گوشات داره قرمز میشه، ولت کردم!»
آقای ت. گفت:دو سال دکتر رو بردی، آوردی، آخرش شد این!» آقای قاف گفت:امشب که سر اتوبان پیاده‌ش کردم متوجه میشه!» دکتر گفت:هنوز یه امضا دیگه باید از من بگیری، حالا هم بلند شو بریم!»

همیشه برایم سوال است که در سر یک پسربچه مثل محمدمتین چه می‌گذرد. هر اتفاق خاصی که می‌افتد، دلم می‌خواهد بدانم او راجع به آن چه فکری می‌کند.حالا چه یک موضوع ی مثل اتفاقات این چند وقت باشد (که خب ما در خانه راجع به آن صحبت نمی‌کنیم اما حتما به گوشش خورده)، چه یک اتفاق خانوادگی مثل از دست زفتن یک عزیز باشد، چه  چه یک جمله‌ی ساده در کتاب تاریخ مدرسه‌اش.
بدبختانه به هیچ وجه نمی‌توانم افکار خودم در آن سن و سال را به یاد بیاورم و تصور کنم محمدمتین هم شبیه آن موقع‌های من فکر می‌کند. البته وقتی من در آن سن و سال بودم، این قدر اتفاقات مختلف نمی‌افتاد. اما گهی فکر می‌کنم اگر به یاد می‌آوردم هم اصلا فایده‌ای نداشت. چون این بچه کلا در یک عالم دیگر سیر می‌کند. مثالش هم همین‌ امروز که مامان داشت سوال‌های کتاب تاریخ را برایش دوره می‌کرد و وقتی پرسید تمدن ایران چند سال پیش به وجود آمد؟، محمدمتین با بی‌خیالی گفت: ۴ سال پیش!
نمی‌دانم اصلا این جمله برایش معنی داشت و اصلا به این فکر کرد که این‌طوری خودش ۶ سال از تمدن ایرانی بزرگتر است یا نه!

مردک به خیال خودش داشت قهرمان بازی درمی‌آورد و انتظار داشت با تشویق جمعیت مواجه شود. میکروفن را گرفت و اعلام کرد:من اگر دیشب شماها را در میدان آزادی می‌دیدم، برخوردم با شما فرق داشت و قطعا مقابل شما قرار داشتم. ولی حالا بیایید با هم حرف بزنیم!» از توی جمعیت کسی فریاد زد:یعنی دیشب تو میدون اگه بودیم می‌زدیمون؟!» یکی دیگر گفت:یعنی دیشب اونجا بودی؟! جلوی مردم؟!»

تایید کرد. جمعیت نگذاشتند حرف بزند.

معلوم نبود چی توی آن مغز نداشته‌اش می‌گذشت که فکر کرده‌بود باید بیاید چشم توی چشم جمعیت از این که دیشب توی میدان آزادی مردم را می‌زده حرف بزند. می‌دانید؟ بعضی‌ها آن قدر وقیح هستند که که خود کلمه‌ی وقیح»، نیست! و از این حجم وقاحت نمی‌دانم سرم را باید کجا بکوبم.


امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر می‌کردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آن‌ها برداشته‌ام، آرزوهایم گم شدند.

وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانه‌ام. آرزوهایم گم شه‌بودند. با ناباوری زمزمه می‌کردم:آرزوهایم. آرزوهایم کجا هستند؟. واقعا گم‌شان کرده‌ام؟» از سر تا پایم منجمد شده‌بود. قلبم داشت از جایش کنده می‌شد. حالا که آرزوهایم نبودند، به چه امیدی باید زندگی می‌کردم؟ دلم را به چه چیزی خوش می‌کردم؟ آن‌ها را کجا گذاشته‌بودم؟ اصلا این دو قدمی که برداشتم، حالا دیگر به چه دردی می‌خورد؟

یک بار دیگر تک‌تک دفترچه‌هایم را ورق زدم. دفترچه‌هایی که طی دوره‌های مختلف زندگی‌ام، نقش سنگ صبورم را داشته‌اند و مطمئن بودم شرح آن روز ایده‌آل در سال ۱۴۱۰ را توی یکی از همین‌ها نوشته‌بودم. نوشته‌بودم تا اتفاق بیفتد.

اما خبری نبود. با ناباوری دوباره زل زدم به کتابخانه‌ام تا شاید دفترچه‌ی دیگری پیدا کنم. یا یک سررسید قدیمی. می‌دانستم که توی این روزهای سیاه، اگر آرزوهایم را هم نداشته باشم، دیگر دلیلی نمی‌ماند برای زندگی.

و حالا انگار دیگر دلیلی نمانده‌بود برای زندگی. با خودم گفتم دوباره می‌نویسم اما خودم هم می‌دانستم که این کار را نخواهم کرد. می‌دانستم همان یک بار هم بعد از کلی تلاش و با یک دنیا ترس و لرز آن چند صفحه را نوشتم. ترس از این که آرزوهایم اشتباه باشند. اما بالاخره که تصمیم گرفته و نوشته‌بودم. چرا باید گم می‌شدند؟ لحظات سخت و عجیبی بود. انگار که بهم گفته باشند هیچ وقت به این آرزوها نخواهی رسید. آن هم حالا که من فکر می‌کردم کمی بهشان نزدیک شده‌ام.

مغزم دیگر کار نمی‌کرد. فکر کردم شاید اصلا توی دفتر ننوشته‌باشم. شاید توی یک کاغذ نوشتم و کاغذ گم شده. به عنوان آخرین امید، لای چک نویس‌هایی که در کمد میز تحریرم بود را هم گشتم.

همان‌جا بود. یکی دیگر از همان دفترچه‌های سنگ صبور. دفترچه‌ای که اصلا یادم رفته‌بود دارمش. بازش کردم. خودش بود. یک نوشته‌ی سه صفحه‌ای با تاریخ ۱۴۱۰.

باز یک احساس وصف نشدنی وجودم را گرفت. انگار که آرزوهایم را پس داده‌باشند و بهم گفته باشند به آن‌ها خواهم رسید.




".ایران. نفس‌های رخ‌داده در سینه می‌دانمت ایران.دمی رسته از ترکش و کینه می‌خواهمت.ایران."


ایران- چارتار


قبلا گفته بودم به خاطر این که میزم نزدیک دره، افتخار دربانی و منشی‌گری آزمایشگاه رو دارم و هر کس که دنبال دکتر میم می‌گرده، به محض ورود از من می‌پرسه دکتر کجاست و هر کس در می‌زنه، از من انتظار داره در رو باز کنم.
اما فکر نمی‌کردم ملت با قیافه‌ی من شرطی شده‌باشن و با دیدنم احساس کنن که حتما باید یه چیزی بپرسن!
صبح به محض این که رسیدم دانشکده و با کاپشن و کوله‌پشتی و هدفون وارد آزمایشگاه شدم، آقای قاف که خودش قبل از من و از نمی‌دونم کِی اونجا بود، پرسید:"شما نمی‌دونید دکتر کجاست؟!" و تا من بخوام از گیجی دربیام و سوالش رو تحلیل کنم، خودش گفت:"آها، ببخشید، شما همین الان رسیدین! قاعدتا نباید بدونید دکتر کجاست!"

+اسیر شدیم!
+ تو پیش‌نویس‌ها بود. از ۱۵ دی. یه زمان خیلی دور.

یه بار داشتم با یکی از دوستام حرف می‌زدم، دقیقا تو همون دوره‌ای بود که کارشناسی داشت تموم می‌شد و بچه‌ها یکی یکی داشتن اپلای می‌کردن و می‌رفتن. گفتم:هر وقت از رفتن بچه‌ها بغضم می‌گیره یا به این که خودم جا موندم فکر می‌کنم، یاد نسل باباهامون میفتم که اونا هم تو جبهه دوستاشون رو از دست می‌دادن و احساس جا موندن می‌کردن. البته می‌دونم تو این دو تا موضوع خیلی تفاوت هست  ولی حس از دست دادن و جا موندن تو جفت‌شون مشترکه. یه جورایی انگار داریم همون چیزی که نسل قبلی تجربه کرده رو یه جور دیگه تجربه می‌کنیم.»
منقلب شدن دوستم و بغضش رو به خاطر این که گفتم شهید، دیدم. گفت:می‌فهمم چی میگی. ولی واقعا قابل مقایسه نیست خب. اونا شهید شدن. کلا دلایل و اهداف رفتن‌شون فرق داشت.»
دوباره گفتم:اونو که می‌دونم. ولی اشتراک‌شون تو حسی هست که بقیه دارن. از دست دادن و جا موندن.»
***
از وقتی به مسافرهای هواپیمای اوکراینی عنوان شهید دادن، هی یاد اون مکالمه میفتم. مسافرهای ایرانی اون هواپیما، همه‌شون از اونایی بودن که رفته‌بودن و حالا به همه‌شون میگن شهید.

+ هر چند که هنوز کلی سوال راجع به اون فاجعه و بقیه‌ی فاجعه‌ها تو سرمه و هیچ جوره نمی‌تونم هیچ کار خاصی بکنم.
+ نظرتون راجع به شهادت» چیه؟ با چه معیاری به آدم‌ها میگن شهید؟

به یک نفر نویسنده‌ی سریال‌های آبکی جهت آب بستن به یک مقاله‌ی ۳ صفحه‌ای برای تبدیل آن به ۱۰ صفحه تا امشب نیازمندیم.

شرایط: مسلط به زبان انگلیسی


+ حالا فکر نکنید اون ۳ صفحه هم آماده‌س ها. اونم هنوز ننوشتم:|


دو ساعت بعد نوشت: محدودیت عامل پیشرفت. ظاهرا خودم هم تو آب‌بندی مهارت‌هایی دارم!


دانشکده‌ هر سال، اردیبهشت ماه، به مناسبت روز معلم، یه مراسم داره به اسم یاد استاد». معمولا هم روالش اینه که استادها یکی‌یکی میرن رو سن و چند دقیقه‌ای حرف می‌زنن و چند تا سوال جواب میدن و یه خاطره تعریف می‌کنن و آخرش هم یه شاخه گل یا یه هدیه‌ی کوچیک می‌گیرن و برمی‌گردن سر جاشون.
چند سال پیش، مدتی قبل از این مراسم، دکتر میرعمادی که از استادهای دانشکده بود، فوت کرد. نمی‌دونم وقتی مراسم داشت برگزار می‌شد چهلم ایشون گذشته‌بود یا نه. ولی ماها تقربیا از شوک دراومده بودیم. یا حداقل یکی مثل من که برخورد خاصی با دکتر نداشت، دیگه خیلی به این که فوت شده فکر نمی‌کرد. طبق معمول استادها صحبت می‌کردن و ما هم گوش می‌دادیم و گاهی می‌خندیدیم یا تشویق می‌کردیم. البته اکثر استادها یا اول صحبت‌شون تسلیت می‌گفتن، یا بین صحبت‌هاشون خاطره‌ای از دکتر میرعمادی تعریف می‌کردن.
 نوبت دکتر رانکوهی شد که بره روی سن. منتظر بودیم طبق معمول یه تیکه‌ی سنگین به مجری برنامه که یکی از دانشجوها بود بندازه و بعد هم حرفش رو با شوخی ادامه بده. اما نشست پشت میز و گفت:من نمی‌فهمم شما چطور می‌خندید؟ چطور دست می‌زنید؟ چطور اینجا نشستید؟ اسم مراسم رو گذاشتید یاد استاد! استاد دکتر میرعمادیه که باید یادش رو زنده نگه دارید. بعد نشستید اینجا دست می‌زنید؟ چطور می‌تونید؟من نمی‌تونم. من واقعا نمی‌تونم.» بعد هم بلند شد و رفت.
حالی که بعد از این صحبت داشتم رو قطعا به این زودی فراموش نمی‌کنم. از غصه می‌خواستم دق کنم. تا چند روز بعد بغض گلوم رو گرفته‌بود. به معنی واقعی کلمه حالم گرفته‌شده بود. اصلا حال کل سالن گرفته‌شده‌بود. حس خیلی بدی بود. خیلی بد.
این روزها اما انگار یه دکتر تمام مدت توی سرم دارم. با هر حرکتی، با هر حرفی، با هر لبخندی، با هر نوشته‌ای که اینجا میذارم، با هر عکسی که تو اینستا می‌بینم، با هر پیامی که تو تلگرام برای کسی می‌فرستم، با هر خط کدی که برا پروژه می‌نویسم، با هر خط کتاب و مقاله‌ای که می‌خونم، می‌پرسه:چطور می‌تونی؟ چطور می‌تونن؟» و من هیچ جوابی ندارم که بهش بدم. مثل همون روز بهت‌زده میشم و با خودم فکر می‌کنم واقعا چطور می‌تونم؟
اما می‌دونید؟ دکتر ‌ای که تو سر منه، بعدش نمی‌تونه بگه من نمی‌تونم» و بلند شه بره. مجبوره که بمونه. مجبوره اونجا باشه و خشمگین باشه و با تمام وجود متنفر باشه از خیلی‌ها. مجبوره بغضی که با هیچ گریه‌ای از بین نمیره رو تحمل کنه.
تو این شرایط تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که نقش یه سپر رو بازی کنم و نذارم اون حجم از خشم و نفرت، اون حجم از اشک و آه و کینه، بریزه بیرون. این تنها کاریه که از دستم برمیاد، چون نمی‌تونم آرومش کنم. چون دیگه هیچ امیدی ندارم به این که یه روز آروم بشه و از این بغض خلاصی پیدا کنه. هیچ امیدی. 

داشت به یکی می‌گفت :"راهی که انتخاب کردی مثل یه چلوکبابه که بغلش یه کاسه سوپ بروکلی هم باید بخوری!"


+ واقعا جا داره اعتقادات مذهبیم رو عوض کنم و یه بار بپرم بغلش کنم!

+ اگه اینو به من می‌گفت، بهش می‌گفتم که بروکلی پخته رو به شدت به کوبیده ترجیح میدم.


.آدمی در این چهار روز عمر چه چیزهای غریبی که نمی‌بیند. آن از ملاقات عمر و ابوبکر و این هم از عیادت ن مهاجر و انصار. پیکر را غرق زخم می‌کنند و می‌آیند به عیادت زخمی! نشتر بر جگر فرو می‌برند و بعد، از حال و روز جراحت سوال می‌کنند. کاش بیایند برای زخم زدن، لااقل جای سالم را برمی‌گزینند. می‌آیند به عنوان مرهم گذاشتن و درست بر روی زخم می‌نشینند.»

این بخش از کتاب که راجع به عیادت عمر و ابوبکر و ن مهاجرین و انصار از حضرت فاطمه‌(س) بعد از مجروح کردن‌شون هست رو داشتم می‌خوندم و یاد تشییع جنازه‌های بعد از زدن هواپیما افتادم. 

یاد اون مادر که دور از قبر بچه‌ش و از پشت داربست‌ها داشت می‌گفت هیچ کاری نکنید، فقط ول‌مون کنید». یاد پدری که تو مسجد دانشگاه می‌گفت بچه‌های ما رو زدن، بعد ما رو مجبور کردن بریم از قاتل‌شون تشکر کنیم». یاد یادداشت حامد اسماعیلیون و یاد خیلی چیزهای دیگه.

.غم به جراحت می‌ماند، یک‌باره می‌آید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست. و در این میانه، نمک روی زخم و استخوان لای زخم و زخم بر زخم، حکایتی دیگر است. حکایتی که نه می‌شود گفت و نه می‌توان نهفت. حکایت آتشی که می‌سوزاند، خاکستر می‌کند اما دود ندارد، یا نباید داشته‌باشد.»


+ تسلیت برای بانوی مظلومی که هرروز داره شهید میشه.

* عنوان کتابی از سید مهدی شجاعی، انتشارات نیستان


x نشسته‌بود تو آزمایشگاه و داشت ریز به ریز برنامه‌هایی که برای آینده‌ش داره رو برای y توضیح می‌داد. (xمذکر و y مونث). من هم تنها شخص باقی‌مونده تو آزمایشگاه بودم و کاملا احساس "خرمگس معرکه" بودن داشتم و تو اون لحظات تنها آرزوم این بود که توی یکی از سریال‌های صدا و سیما باشیم و x دست کنه تو جیبش و یه اسکناس بده به من و بگه: عموجان، برو برا خودت یه بستنی بخر که تا من دارم حرف می‌زنم حوصله‌ت سر نره!


* اشاره به نقش اینجانب در فضای توصیف شده!


بیاید برای چند ثانیه تصور کنیم که شما کدِ پروژه‌ی من» هستید که از ظهر داشتید درست کار می‌کردید و الان یه دفعه و به دلایل نامعلوم، دیگه کار نمی‌کنید.

متصور شدید؟

خب، حالا بیاید بگید از من انتظار دارید چه غلطی بکنم که کار کنید؟ :|


روزهام به مبهم‌ترین شکل ممکن دارن می‌گذرن. اوضاع عجیبیه که حتی نمی‌تونم وصفش کنم. همه چی قروقاطیه و به دلایل نامعلومی دارم انتظار یه اتفاق نامعلوم رو می‌کشم. برعکس همیشه، زمان داره به شدت کند می‌گذره.

غم عمیقی رو احساس می‌کنم که نمی‌تونم تشخیص بدم عمقش چقدره و این باعث میشه اتفاقات روزمره و معمولی مثل دیدن یه قیافه‌ی آشنا تو دانشکده هم شادی‌های خیلی بزرگ به نظرم بیان. اینه که درگیرم با غم‌ها و شادی‌های شدید. یه جور پارادوکس. نمودار سینوسی با فرکانس خیلی بالانه. یه تابع دیریکله که با نگاه اول به نظر میاد تابع نیست. یک لحظه بالای محور x و لحظه‌ی بعد، زیرش.

روزهام دارن این طور می‌گذرن. به مبهم‌ترین شکل ممکن.


تنها که میشم، اولین اتفاقی که میفته اینه که  زمان و مکان معنی خودشون رو از دست میدن. دیگه مهم نیست کی ناهار می‌خورم، کی شام می‌خورم، کی می‌خوابم، کی بیدارم میشم، روز کجا هستم، شب کجا می‌خوابم، کجا غذا می‌خورم یا کجا مسواک می‌زنم. این‌جور وقتا تنها چیزی که هنوز مثل قبله، نمازه که خب زمانش دست من نیست دیگه.

میز تحریر تاشو میتونه گوشه‌ی هال باشه و روش پر باشه از وسایل بی‌ربطی مثل کرم مرطوب‌کننده و من این طرف هال در حالی که تو رخت‌خوابم نشستم و لپ‌تاپم رو گذاشتم رو بالشم و سینی غذا کنار دستمه، کارامو انجام بدم.

در حالت عادی البته اسم این وضعیت رو میذارم شگی و می‌دونم حتی این که باید چند روز پشت سر هم تمام مدت پای یه پروژه بشینم هم  نباید توجیهش کنه. اما وقتایی که تنهام، از این رهایی نسبی از قید زمان و مکان به شدت لذت می‌برم. این حس که دارم تمام» تمرکز و وقتم رو به یه کار خاص اختصاص میدم خیلی به نظرم جالب و خوبه.

آخرش هم این میشه که بعد از آپلود پروژه تو دقیقه‌های آخر، بلند میشم و عمیق‌ترین تمیزکاری‌های عمرم رو انجام میدم و بعد با خیال راحت می‌گیرم می‌خوابم.


ظهر زنگ زده، میگه : ازدواج کرده‌ها! از شمال زن گرفته.

میگم می‌دونم.

میگه:  خدا ذلیلش کنه که این‌جوری تو رو ناراحت کرد. این قدر تو رو اذیت کرد.

***

بعدازظهر دوباره زنگ زده، میگه خدا ایشالا یه آدم خیلی خیلی خوب قسمت تو بکنه. ایشالا سمت هر کاری میری توش موفق باشی.

***

شب یه بار دیگه زنگ زده، میگه: من یه سوال دارم ازت. چرا به اون خواستگارت جواب منفی دادی؟

میگم خوب نبود.

میگه زشت بود؟

خنده‌م می‌گیره، گرچه واقعا زشت بود، ولی اگه بگم داستان میشه و فک می‌کنن دلیلم همین بوده فقط. میگم نه.

میگه ولی کاش تو زودتر از اون ازدواج می‌کردی.

می‌خندم. فکر می‌کنم چقدر دورم من از این فضاها.

دوباره یک عالمه دعا می‌کنه و قطع می‌کنه.

***

بعد از این که قطع کرد همه‌ش داشتم فکر می‌کردم چرا حرف‌های این یکی مادربزرگم بهم برنمی‌خوره؟ شاید چون این مادربزرگم همه چیز رو خیلی مستقیم میگه و سوال‌هاش رو هم درست می‌پرسه و نمیره برام روسری سفید بخره. شاید چون این مادربزرگم، مامانِ بابامه و خیلی شایدهای دیگه.


+ اما با اون دیوونه‌ای که بعد از ۱۰ ماه این خبر رو به مادربزرگم رسونده کار دارم. اگه بفهمم کیه و پیداش کنم البته!


.

اینستاگرام رو باز کردم و عکس سارا و آرمین رو دیدم. عروسی‌شون بود. تنها بودن. سارا یه بلوز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود و هیچ آرایشی نداشت. آرمین هم یه لباس معمولی مثل اونایی که تو دانشگاه می‌پوشید. توی یه دفتر بودن با یه میز بزرگ و یه صندلی. معلوم بود صندلی مال عاقده. تنها چیزی که به عروسی ربط داشت، یه دسته گل لاله‌ی سفید بود که سارا دستش گرفته‌بود.

 خودشون دو تا بودن و هیچ‌کس نبود. حتی فکر کردم شاید عکس‌ها رو هم عاقد گرفته.

یادم افتاد وقتی امیرحسین و مرضیه، قبل از رفتن، تو ایران عقد کردن چقدر ذوق داشتم. اما این دو تا.  عکس‌هاشون بیشتر از شادی، غم داشت. حداقل برای من. غربت و تنهایی تو عکس‌ها موج می‌زد. یک لحظه از فکرم گذشت که اینا هم می‌تونستن کریسمس بیان ایران و عقد کنن. بعد سر تا پام یخ کرد.

برای هزارمین بار لعنت فرستادم به تک‌تک اونایی که باعث میشن دوستامون برن و حتی شادی‌هامون این‌طور رنگ غم بگیرن به خودشون.


دیشب داشتم برای محمدمتین تعریف می‌کردم که وقتی اول دبستان بودم و تازه خواندن و نوشته یاد گرفته‌بودم، هر جا، هر نوشته‌ای می‌دیدم می‌خواندم. از جمله چیزهایی که بچه‌ها با مداد و خودکار روی در و دیوار مدرسه می‌نوشتند. تا این که یک روز، دیدم یک جا نوشته " هر کس این را بخواند خر است." بعد از آن تا مدت‌ها همه‌ی سعیم این بود که به غیر از کتاب و دفتر خودم، هیچ نوشته‌ای را نخوانم.

صبح که بیدار شدم، این روی میز بود:



 

 

این داغ که نه با گذشتن چهلم و نه هیچ جور دیگر کهنه نمی‌شود و هیچ. اما هر بار عکس هر کدام از مسافرهای آن هواپیما را می‌بینم، هر بار نوشته‌ای راجع بهشان می‌خوانم، هر بار خبر جدیدی می‌شنوم، یاد ۱۵۰۰ نفر آبان میفتم. که نه عمویی دارند که با اسم مستعار شکایت کند، نه پدری که هر روز بنویسد و منتشر کند، نه شهروندیِ کشور دیگری مثل کانادا که برای مردمش ارزش قائل باشد و نه حتی جعبه‌ی سیاهی که امیدوار باشیم یک روز رمزگشایی شود . چقدر غریب‌تر بودند آن‌ها.


بابا دیروز می‌گفت آدم بعضی وقتا از یه چیزایی شکایت می‌کنه، بعدا فکر می‌کنه کاش هیچ وقت از چنین چیزی شکایت نمی‌کرد. میری تو مترو، می‌بینی واگن‌ها همه خالیه و دو سه نفر با فاصله‌ی چند متر از هم نشستن. میگی کاش شلوغ بود مثل همیشه»

+ البته شما دوست عزیز، بشین تا تلوزیون اعلام کنه. الانم بیا کامنت بذار که آمار ۲-۳ نفر تو هر واگن رو کدوم خبرگزاری گفته ای اهل باطل؟» بعدم برو خودتو بمال به ضریح حضرت معصومه که توطئه‌ی دشمن حسابی خنثی بشه. آفرین.

کافیه ۳ واحد الگوریتم یا درس‌های مرتبط با الگوریتم رو پاس کرده‌باشید، یا نه. کافیه در حد دو سه جلسه، سر کلاس الگوریتم یا درسی که با الگوریتم مرتبطه رفته باشید تا بدونید یکی از اولین کارها تو این شاخه، حساب کردن حالت extreme عه. یعنی میاید بدترین و بهترین حالت ممکن رو برای یه الگوریتم در نظر می‌گیرید و بعد با یه روش‌هایی محاسبه می‌کنید که این الگوریتم به طور متوسط تو چه زمانی اجرا میشه یا چقدر حافظه اشغال می‌کنه و از این حرفا.

بذارید یه مثال ساده هم بزنم. مثلا فرض کنید ۱۰ تا عدد رندم دارید که باید از کوچیک به بزرگ مرتب‌شون کنید. فرض کنید این عددها توی یه صف پشت سر هم ایستادن. توی یکی از الگوریتم‌های مرتب‌سازی، شما از اول صف شروع می‌کنید. عدد اول رو برمی‌دارد و با عدد بعدی مقایسه‌ش می‌کنید. اگه از عدد کناریش بزرگتر بود، دو تا عدد رو با هم جابه‌جا می‌کنید. اون قدر این کار رو ادامه میدید که و این عدد رو جلو می‌برید تا دیگه از عدد کناریش بزرگتر نباشه. بعد برمی‌گردید اول صف و همین کار رو با عدد بعدی انجام می‌دید. (

تو این لینک دو دقیقه‌ای می‌تونید ببینید چه اتفاقی میفته)

حالا حالت‌های extreme چیه؟ بهترین حالت اینه که اعداد رندمی که داشتیم، خود به خود مرتب بوده‌باشن از اول. این جوری شما اصلا لازم نیست کاری بکنید. در واقع هیچ عملیاتی لازم نیست انجام بدین و هیچ عددی رو لازم نیست جابه‌جا کنید. بدترین حالت چیه؟ این که عددای شما از بزرگ به کوچیک مرتب شده باشن. یعنی تک تک عددهاتون باید چند بار جابه‌جا بشن تا به اون جایی که مد نظر شماست برسن.

البته احتمال این که هر کدوم از این دو حالت اتفاق بیفته خیلی کمه. اما در نظر گرفتن‌شون تو محاسبات به ما کمک می‌کنه.

همه‌ی اینا رو گفتم که به کجا برسم؟ به این که دیروز داشتم به حالت‌های extreme ای که ممکنه برامون اتفاق بیفته فکر می‌کردم. بهترین حالت چیه؟ این که واقعا با گرم شدن هوا کرونا متوقف بشه یا درمانش به همین زودی‌ها پیدا بشه و مسئولین‌مون هم سر عقل بیان و عوض این که خودشون فرت‌فرت برن آزمایش بدن، تلاش‌شون بر این باشه که مردم معمولی هم مراقبت‌های لازم رو دریافت کنن و خوب بشن و تعداد فوتی‌ها از این بیشتر نشه.

بدترین حالت چیه؟ روزی که بالاخره این دوره تموم بشه، دو گروه باشیم. گروهی که نتونستن در برابر بیماری مقاومت کنن و از این دنیا رفتن و گروهی که باید تا آخر عمر داغ همه‌ی رفته‌هاشون رو تحمل کنن و در کنارش تا مدت‌ها وسواس هم دارن.

گفتم که این مدل تفکر و در نظر گرفتن حالت‌های extreme تو محاسبات الگوریتمی به ما خیلی کمک می‌کنه. مخصوصا این که احتمال پیش‌ اومدن بدترین حالت و بهترین حالت معمولا یه اندازه‌س. اما. مشکل اینجاست که من هر قدر هم می‌خوام خوشبین باشم، نمی‌تونم احتمال دو تا حالت بالایی رو یه اندازه در نظر بگیرم و اون کفه‌ای که حاوی بدترین حالته، به نظرم خیلی سنگین‌تره.

به غیر از این، چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که واقعا کاری از دست‌مون برنمیاد. نهایتا با تو خونه نشستن می‌تونیم فقط به خانواده‌های خودمون کمک کنیم که مریض نشن. نه برای اون بنده خداهایی که مجبورن برن سر کار و مدام در معرض خطر هستن کاری از دست‌مون برمیاد، نه برای اونایی که این مریضی و خونه ‌نشینی مردم کار و بارشون رو تعطیل کرده.

فکر کردن به شرایطی که داریم یا در آینده خواهیم داشت به شدت اذیتم می‌کنه و کلا تمرکز ندارم که بخوام به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم یا کار مفیدی انجام بدم. روزها همین طور داره می‌گذره و من واقعا نمی‌دونم چی کار باید بکنم.


+ شما چی کار می‌کنید برا داشتن تمرکز؟

* توضیح عنوان: اون مدل مرتب‌سازی که توضیح دادم اسمش bubble sort» یا مرتب‌سازی حبابی» هست.


چند ماه پیش، وقتی که از حضور نه‌ی آقای الف. تو خونه‌ی خاله‌م و اون بعدازظهر عجیب نوشتم و بعد هم گفتم که خوشحالم که جای بچه‌هاش نیستم و مجبور نیستم چیزی رو قضاوت کنم، به هیچ وجه فکر نمی‌کردم یک بار دیگه توی این وبلاگ راجع به آقای الف. چیزی بنویسم. و خب به هیچ وجه هم فکر نمی‌کردم اگه قرار باشه باز چیزی راجع بهش بنویسم، اون چیز این باشه:

بچه‌هاش هم دیگه لازم نیست چیزی رو قضاوت کنن. چون آقای الف. دیشب فوت کرد. بر اثر کرونا.


+ یه صلوات یا فاتحه اگه بخونید ممنون میشم. خدا همه‌ی رفتگان رو رحمت کنه.

+ داشتم دنبال لینک اون پستی که راجع به آقای الف. نوشته بودم می‌گشتم

(این لینک)، رسیدم به یه سری خاطرات روزمره از آزمایشگاه و برای صدمین بار به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم تنگ شده برای همون اتفاقات روزمره و اون آزمایشگاه.


تو بات ناشناس تلگرام از سر کنجکاوی گزینه‌ی " منو به یه ناشناس وصل کن" رو انتخاب کردم و با خودم فکر کردم تهش بلاکه دیگه!
حین این که ربات داشت دنبال فرد ناشناس می‌گشت فکر کردم آدم به یه ناشناس که حتی جنسیتش رو نمی‌دونه چی می‌تونه بگه؟ اصلا مگه میشه با یه ناشناس حرف بزنی و ناشناس بمونی؟ چه مکالمه‌ای باید داشته باشی که بعدش همچنان ناشناس باشی؟!
تو همین فکرا بودم که این پیام اومد "asl midi?" هم‌زمان که داشتم گزینه‌ی قطع مکالمه و بلاک رو انتخاب می‌کردم، از این که حتی نمی‌دونم این سه تا حرف مخفف چیه خنده‌م گرفت!

+ فقط می‌دونم یه تعدادی مشخصات رو با اینا می‌گیرن.
     ++ در همین حد پاستوریزه!
+ الان طرف داره با خودش میگه این چه دیوونه‌ای بود دیگه؟!

طی آخرین تفال‌هایی که به دیوان حافظ زدم، به این نتیجه رسیدم که احتمالا اون آدمی که حافظ قبلا مژده‌ی حضورش در زندگیم رو می‌داد و اطمینان می‌داد که به زودی سر و کله‌ش پیدا میشه، بر اثر کرونا خواهد مرد!

چون تازگی‌ها حافظ فقط بحث رو عوض می‌کنه و راجع به این که باید خدا رو عبادت کنم و خلق نیکو داشته باشم حرف می‌زنه :|


+ عیدتون مبارک:)


آقا دنیا خیلی مسخره شده! رفتم سایت آموزش دانشگاه، دیدم معدل ترم پیشم ۱۹ و نیم ثبت شده! حالا از اینم قراره مسخره‌تر بشه، چون هر وقت اون یکی نمره‌م هم وارد کارنامه بشه، معدل میره رو ۱۹و هفتاد و پنج! این دیگه چه زندگی‌ایه آخه؟! ۱۹ و هفتاد و پنج آخه؟! ابتداییه مگه؟


+ گفتم بنویسم بلکه تو تاریخ ثبت بشه این مورد هم.


آره، پارسال یکی از دغدغه‌های دم عید من همچین چیزی بود. این که تعطیلات عید تموم بشه و اون رو ببینم. امسال دغدغه‌م اینه که وقتی این تعطیلات چند هفته‌ای تموم بشه، کیا رو ممکنه دیگه نبینم؟»


+ این آخرین جمله‌ی پست قبلیمه که به دلایلی خصوصی منتشرش کردم. گرفتن رمز برای عموم آزاد است!


ابتدایی که بودم، باید ساعت ۹ می‌خوابیدم. تا جایی که یادمه، به ظاهر کاملا این قانون رو رعایت می‌کردم. اما فقط به ظاهر». معمولا می‌رفتم توی تختم و پتو می‌کشیدم روی سرم و با هر چیزی که ذره‌ای نور از خودش ساطع می‌کرد، کتاب می‌خوندم. گاهی چراغ مطالعه رو به برق می‌زدم و از ترس این که چسبیدنش به پتو باعث آتیش‌سوزی بشه، با کلی سختی پتو رو بالاتر نگه می‌داشتم. گاهی هم چراغ قوه‌م باتری داشت و می‌تونستم ازش استفاده کنم. اما اینا تازه آخر امکاناتم بود. وقتی که این ها نبود، مثلا لامپ چراغ‌ مطالعه می‌سوخت یا باتری چراغ‌قوه تموم می‌شد، از یه جاکلیدی یا سات رومیزیم که چراغ داشت استفاده می‌کردم یا خودکاری که با فشار دادن نوکش یه چراغ تهش روشن می‌شد. بله، نوکش رو به دستم فشار می‌دادم تا چراغش روشن بمونه. یادمه که حتی یه جاکلیدی شب‌رنگ داشتم که با اون هم کتاب خوندم! هر چند که فقط چند دقیقه به اندازه‌ی کافی نور داشت!
سال دوم دبستان که بودم، بابا یه مجموعه کتاب ۱۰ جلدی قصه‌های شب» از انتشارات بنفشه برام خریده‌بود و مدتی پمشغول خوندن اون‌ها بودم. یه شب قبل از خواب، جلد ۴ این مجموعه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. یکی دو تا از داستان‌ها رو خوندم و رسیدم به یه داستان ۳،۴ صفحه‌ای. داستان پیرزنی بود که پسرهاش رو از دست داده‌بود و خیلی از خدا گله داشت به خاطر این موضوع. یه شب پیرزن خوابش نمی‌بره و آخر شب از خونه می‌زنه بیرون و می‌رسه به یه جایی که صندلی چیدن و پر از آدمه و البته آدم‌ها کمی رنگ‌پریده هستن. تعجب می‌کنه از این که نصف شب چنین تجمعی هست و می‌شینه رو یکی از صندلی‌ها تا ببینه چه خبره. چند دقیقه بعد، مردی که به یه چرخ بزرگ بسته‌شده بوده رو میارن بین جمعیت و همه دلشون براش می‌سوزه و بعد می‌فهمن خلافکار بوده و این مجازاتشه. پیرزن دقت می‌کنه و می‌بینه که اون مرد یکی از پسراشه. اتفاقات مشابه با چند نفر دیگه تکرار میشه و آخر پیرزن از یکی می‌پرسه که قضیه چیه؟ اینا چرا این‌جوری هستن؟ پسرهای من که مردن و . و یه نفر براش توضیح میده که اینا آینده‌ی پسرای تو بود. اگه زنده می‌موندن، هیچ کوم سرنوشت خوبی نداشتن. خدا خواست اونا زودتر بمیرن اما در عوض وقتی از دنیا رفتن آدم‌های خوبی بودن. پیرزن هم قانع می‌شد و آخرش هم می‌فهمید همه‌ی افرادی که توی اون تجمع بودن روح بودن.(درست یادم نیست ولی شاید همون موقع خودش هم مرده بوده!)
بله! من این داستان رو در ۸ سالگی، توی اتاق کاملا تاریک و قبل از خواب خوندم و هنوز نمی‌تونم بفهمم فلسفه‌ی وجود اون داستان، توی اون کتاب که مناسب سن دبستانی‌ها هم بود، چی بود! من چرا باید تو اون سن این‌جوری با مفهوم حکمت خدا آشنا می‌شدم واقعا؟:)) تازه اون مجموعه کتاب همه‌ی داستان‌هاش کاملا گوگولی و مناسب سن من بود و خب دیگه اصلا نمی‌شد انتظار داشت چنین چیزی بین‌شون باشه.
حالا از یه طرف وحشت کل وجودم رو گرفته‌بود و از ظرف دیگه می‌ترسیدم برم تو هال و مامان و بابام به خاطر بیدار بودنم دعوام کنن! ولی آخر دلم رو زدم به دریا و رفتم تو هال و نشستم بغل مامانم یه کم گریه کردم و توضیح دادم چی شده.
دعوام نکردن، ولی بهم گفتن که وقتی حرف گوش نمیدم و به موقع نمی‌خوابم و میرم کتاب می‌خونم این‌جوری هم میشه دیگه!و من باید عبرت بگیرم و شبا واقعا بخوابم!
روز بعد، یا می‌خواستم به مامانم نشون بدم اون داستان چی بوده یا خودم می‌خواستم دوباره ببینمش. برای همین کتاب رو باز کردم و شروع کرم به گشتن توی فهرست. کلا ۱۰ تا داستان بیشتر نبود. اسم هیچ کدوم از داستان‌هایی که تو فهرست نوشته شده‌بود، به اون داستان ربط نداشت.  برای همین طبق فهرست صفحه‌ها رو باز کردم و رفتم جلو تا اول هر داستان رو ببینم و اون داستان رو پیدا کنم. اما باز هم خبری نبود ازش! اونجا بود که یه بار دیگه وحشت کردم!
این بار شروع کردم صفحه به صفحه پیش فتن و آخر سر داستانه رو پیدا کردم. یک بار دیگه فهرست رو چک کردم و فهمیدم این داستان تو فهرست کتاب نیست و احتمالا جا افتاده ولی تا مدت‌ها فکرم درگیر این بود که چرا؟! چرا این داستان؟ چرا فقط» همین داستان بین ۱۰ جلد که هر کدوم ۱۰ تا داستان گوگولی غیر وحشتناک داشتن؟! و حالا هم دارم فکر می‌کنم این دیگه چه اتفاق مریضی بود واقعا؟!
بعد از اون اتفاق تا چند شب کتاب نخوندم، اما بعد از چند شب دوباره روز از نو، روزی از نو!

+ اینم کتابه! روش هم نوشته برای دبستانی‌ها! :



پارسال که تو روزای اول بهار سیل اومد و همه جا پر شد از ضرب‌المثل "سالی که نت، از بهارش پیداست" ، همه‌ش با خودم فکر می‌کردم چقدر بده که این جوری به موضوع نگاه کنیم و منتظر اتفاقای بد باشیم. اما وقتی زمان گذشت و بلا پشت بلا نازل شد، فکر کردم شاید این ضرب‌المثل اون قدرها که من فکر می‌کردم هم بی‌معنی نبوده.

امیدوارم سال ۹۹ دیگه واقعا برای همه‌مون سال نکویی باشه و این از همون بهارش هم پیدا باشه.


+ عیدتون مبارک


سوم راهنمایی که بودم، کلاس علوم یکی از بهترین کلاس‌های مدرسه بود. در مدرسه‌ی دولتی درس می‌خواندم و معلمی داشتیم که با وجود این که سنش نزدیک بازنشستگی بود، اطلاعات به روزی داشت و اولین معلمی بود که می‌دیدم به صورت جدی نظر ما را می‌پرسد و با ما بحث می‌کند. (انشاالله که هر جا هست، سلامت باشد). این ها برای من جدید و جذاب بود.

از نیمه‌ی سال به بعد، درس‌های کتاب را بین ما پخش کرد تا هر درس را یک گروه ارائه دهد (آن موقع‌ها می‌گفتیم کنفرانس) و بعد طی بحثِ بعدش، کم وکاستی‌ها را خودش بگوید. اتفاقا فصل یکی مانده به آخر رسید به گروه سه نفره‌ی ما که من شده‌بودم سرگروهش. این بخش در مورد بلوغ بود و مقدمه‌ای بود برای بخش بعدی که تولید مثل باشد.

این اولین کنفرانس من نبود. اما کنفرانس‌های قبلی هیچ وقت این قدر جدی نبودند. درس‌هایی از جغرافیا بودند یا دینی و کافی بود عین مطلب را حفظ کنی و جمله به جمله در کلاس تکرار کنی تا نمره‌ی کنفرانس را بگیری. برای این درس هم همین کار را کردیم. مطلب را به سه قسمت تقسیم کردیم و حفظ کردیم و رفتیم سر کلاس. اصلا و ابدا به فکرمان نرسید حتی جمله‌ای به مطالب درس اضافه کنیم. البته آن موقع اینترنت هم این قدر‌ها فراگیر نبود و حداقل من که تا چند ماه بعد، نداشتم.

کنفرانس‌مان که تمام شد، یکی از بچه‌ها گفت: برای موضوعی به این مهمی که همه‌ی ما هم با آن درگیر هستیم می‌توانستید خیلی مطالب بیشتری پیدا کنید و به کنفرانس‌تان اضافه کنید»

آن لحظه را به خوبی به یاد دارم. کسی که این حرف را زد هم دنیا بود. حسابی جا خوردم. من که خوشحال بودم که هیچ بخشی از کتاب را فراموش نکرده‌ام، حالا با انتقادی مواجه شده‌بودم که واقعا درست بود. اما نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. معلم‌مان سری تکان داد و منتظر بود ما جواب بدهیم. کلاس پر شد از زمزمه. بعضی تایید می‌کردند و بعضی می‌گفتند همین قدر هم خوب بوده و من هم دنبال راهی بودم که خودم را، خودِ بی عیب و نقصم را، نجات بدهم. راستش را بخواهید اصلا به ذهنم خظور نکرد که می‌توانم عذرخواهی کنم و بگویم که چنین چیزی به فکرم نرسیده و زمان دیگری بخواهم برای ادامه‌ی بحث. فقط دنبال راهی بودم برای این که خودم را تبرئه کنم.

از بین زمزمه‌ها این دو کلمه به دادم رسید:جنبه‌ی کلاس»

حالت حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:بیشتر از این از جنبه‌ی کلاس خارج بود!» اتفاقا بعد از این جمله زمزمه‌ها بیشتر شد و متوجه شدم تعداد خوبی از بچه‌ها با حرفم موافقند!

بعد نفس راحتی کشیدم. ورق برگشت. مقصر دیگر من نبودم. کلاس بود. کلاس بود که جنبه نداشت وگرنه که من تا دلتان بخواهد می‌توانستم مطلب اضافه کنم! همه چیز تقصیر کلاس بود. کلاسِ بی‌خبر از همه‌جا که من هیچ اطلاعاتی بهش نداده‌‌بودم و از هیچ چیز خبر نداشت و هیچ جور بررسی نشده‌بود که چقدر جنبه دارد و حالا به واسطه‌ی بی‌جنبه» بودنش، مقصر اصلی بود.


می‌خواهم بگویم انداختن تقصیر گردن مردمی بی‌اطلاع هیچ کاری ندارد و حتی با سرعت برق به ذهن یک دانش‌آموز ۱۴ ساله که پای تخته ایستاده و حسابی هم شوکه شده، می‌رسد. تاییدِ مقصر جلوه دادنِ مردم هم کار راحتی‌ست. به فکر تعداد خوبی از مردم می‌رسد.


یه تسبیح عقیق آبی (به گفته‌ی فروشنده) از مشهد خریدم که به شدت زیباست. یعنی یه جوری که هر سری برمی‌دارم ازش استفاده کنم، می‌شینم چند دقیقه به تک‌تک دونه‌هاش خیره میشم و کیف می‌کنم و بعد اصلا یادم میره چرا تسبیح رو برداشتم!
+ آخرین جایی که قبل از قرنطینه بودم، مشهد بود.

اگه تو تلگرام پروفایل‌تون " last seen a long time ago " شد و من بعد از چند روز خیره شدن به صفحه‌تون، رفتم تو سایت بهشت زهرا اسم‌تون رو سرچ کردم، بدونید که خیلی برام مهم و عزیزید.


+ دور از جون‌تون البته.

+ اسمش تو سایت بهشت زهرا نبود. واقعا دیگه نمی‌دونم کجا میشه پیداش کرد‍♀️


آهنگ که از تلوزیون پخش میشه، بلند میشه دمپایی‌هاش رو پاش می‌کنه، چند ثانیه می‌رقصه، بعد یکی از دمپایی‌هاش رو همون وسط درمباره و با یه دمپایی از صحنه(!) خارج میشه. چند دقیقه بعد، میره دمپایی رو برمی‌داره و اول سعی می‌کنه اون رو پای مامان و بابا و خواهرش بکنه. اما نمیشه. بعد دمپایی رو پای خودش می‌کنه می‌بینه اندازه خودشه.

بعضی وقتا هم دمپایی، قبل از این که خودش اونو امتحان کنه، از دستش میفته و مجبور میشه بره اون لنگه دمپایی که تو پاش مونده بوده رو بیاره و ثابت کنه که سیندرالاست!

+ سه سالشه.


مشاور پیش‌دانشگاهی‌مون گرچه در مجموع خاطره‌ی خوشی ازش ندارم، گاهی حرف‌های خوبی می‌زد. مثلا می‌گفت شما ممکنه خیلی مطالب رو خونده باشید، در حد امتحانات هم نتیجه گرفته باشید، ولی روش‌تون روش درستی نبوده باشه. اگه می‌خواید تو کنکور نتیجه بگیرید، باید اون روش رو بذارید کنار و با یه دید دیگه به مطالب نگاه کنید و روش درست رو انتخاب کنید. این سخته. چون شما به این روش عادت ندارید. اما با روش قبلی هم بیشتر از این نتیجه نمی‌گیرید. مثل این می‌مونه که استخون پاتون یه بار شکسته باشه و بد جوش خورده باشه. می‌تونید لنگون لنگون راه برید و تا یه حدی نتیجه بگیرید، ولی اگه می‌خواید بهتر راه برید، مجبورید برید دکتر، اون استخون رو دوباره بشکنید، دردش رو تحمل کنید تا بعد از مدتی درست جوش بخوره و نتیجه‌ی دلخواه‌تون رو بگیرید.

واقعیت اینه که این مثال استخون می‌تونه خیلی جاها استفاده بشه. مثل مسئله‌ای که زمانی باهاش مواجه شدی، تمام تلاشت رو کردی که حلش کنی، اما در نهایت حل نشده و تو فقط موفق شدی وانمود کنی که حل شده. حتی نتونستی با حل نشدنش کنار بیای چون در واقع خودت رو گول زدی و به خودت قبولوندی که حل شده. حالا باید برگردی، مسئله رو یه دور دیگه باز کنی، حلش کنی و یا به طور قاطع به این نتیجه برسی که حل کردنش از توان تو خارجه و به معنی واقعی کلمه رهاش کنی.

من به شکل غیر منتظره‌ای برگشتم سر یکی از مسائلم و یه استخون رو شدم. حالا مجبورم مدتی به شدت درد بکشم تا این استخون درست جوش بخوره. اما قسمت ترسناکش اینه که هیچ تضمینی نیست که این استخون این بار درست جوش بخوره و ممکنه من این همه درد رو الکی به خودم تحمیل کرده باشم.


+ الان درد داره و نمی‌تونم دقیقا بگم موضوع چیه. اما وقتی جوش خورد، میام و تعریف می‌کنم چه حرکت بدیعی زدم. فقط دعا کنید زودتر جوش بخوره!


چند وقت پیش یکی توی توییتر نوشته‌بود که عکاسه و تصمیم داره بعد از این که زندگی به حالت عادی برگشت، بره به ۵ نفر رایگان عکاسی یاد بده. از همون روز تو این فکر بودم که من چی کار می‌تونم بکنم؟ با خودم فکر کردم لازمه‌ش اینه که حرکتم اجتماعی باشه و حتما در رابطه با تعدادی آدم باشه. دقیقا چیزی که الان به هیچ عنوان نمیشه انجام داد.
شاید بتونم در همین حدی که بلدم به چند نفری قلاب‌بافی یا بافتنی یاد بدم. یا حتی ملیله کاغذی. ولی خب پیدا کردن اون چند نفر هم خودش مسئله‌ایه. میشه چند نفر از شما باشه که البته باید ساکن تهران باشید. میشه هم یه روز برم مسجدی، جایی و بشینم تا یکی بیاد و بهش یاد بدم. در حالت دوم وسایل رو هم خودم می‌گیرم. حالا شاید در حالت اول هم گرفتم. به هر حال که همین جا قول میدم به محض این که شرایط به حالت عادی برگشت، این کار رو انجام بدم!
به غیر از اون، شاید اگه گروهی پیدا کنم که بعد از قرنطینه به دانش‌آموزها کمک می‌کنن تا خودشون رو به درس‌ها برسونن، همراهی کنم.
یه تصمیم دیگه هم گرفتم و یه کارایی هم در جهت اون تصمیم انجام دادم که تو

این پست یه چیزایی راجع بهش نوشتم، ولی هنوز نمی‌تونم بگم قضیه چیه. این تصمیم اجتماعی محسوب نمیشه، اما اگه بتونم انجامش بدم، فارغ از نتیجه، تحول بزرگی برای منه.

حالا از شما می‌خوام فکر کنید و یه کار بگید که بعد از قرنطینه می‌خواید انجامش بدید. به یه کار اجتماعی فکر کنید. کاری که الان امکان انجام دادنش نیست و حتی‌الامکان جدید هم هست. (مثلا من خودم تا حالا به کسی قلاب‌بافی یاد ندادم.) یا کاری که شجاعت زیادی می‌خواد و قبلا جرات نداشتید انجامش بدید.
می‌خواستم بگم تو کامنت‌ها بنویسید. ولی بیاید تبدیلش کنیم به یه چالش!
این جوری که عنوان همین پست رو بذارید روی پست‌تون و در آخر پست از هر تعداد که خواستید دعوت کنید که بنویسن. هر کس هم نوشت بیاد اینجا بگه تا من زیر همین پست، لینک پستش رو بذارم. اگه این پست من رو هم لینک کنید، بقیه می‌تونن بیان و لیست شرکت‌کننده‌ها رو ببینن و ایده‌های جدید بگیرن:)
قالب خاصی هم نداریم! اگه دوست داشتید شعر بنویسید، اگه دلتون خواست، متن ادبی بنویسید، اگه هم نه که هر جور دیگه‌ای که دوست داشتید:)

من دعوت می‌کنم از :

محمدعلی،

فاطمه،

سولویگ،

هری،

صنما و هر کس دیگه‌ای که دوست داره بنویسه:)



* شعر عنوان از آقای جعفر کسمایی

یکی از دانشجوهای سال پایینی پیام داده، میگه: به ما فرصت بیشتری بدید، این تمرین رو بزنیم.
میگم: از قبل از عید براش وقت داشتید. 
میگه: خب تمرین‌های دیگه هم داشتیم آخه.
میگم: خب تمرینای دیگه‌تون تا جایی که من می‌دونم با این تداخل نداشته اصلا (در جریان تمریناشون هستم کاملا :دی)، ولی برای تمدید باید به استاد ایمیل بزنید و ایشون موافقت کنن، نه من.
میگه: تمرینی که دادی سخته.
میگم: نیست واقعا.
میگه: تو بخش اول سوال، کد من بهینه نیست، رم پر شد.
میگم: من تو صورت سوال اسم یه برنامه گفتم که باید از اون استفاده کنید. اصلا لازم نیست برای اون بخش خودتون کد بزنید.
میگه: خب چند روز وقت بده با این برنامه آشنا بشیم.
میگم: اون که کار نیم ساعته! شما اسم برنامه رو سرچ کنید، یه دستور استفاده ازش میاد که دو خط بیشتر نیست. بعد هم از روز اول تو صورت سوال اسمش رو گفتم. به ما اصلا اینم نگفته‌بودن. باید خودمون پیداش می‌کردیم.
میگه: اجازه بدید بیشتر رو این تمرین زمان بذاریم.
میگم: من مشکلی ندارم آخه. باید استاد موافقت کنن.
میگه: نه خب، شما موافقت کنید.
میگم: مگه امروز به استاد ایمیل نزدید؟ صبر کنید جواب بدن دیگه!
میگه: متشکرم. و میره.

+ ملت واقعا فشار اومده بهشون تو قرنطینه.
+ حالا تازه این یکی‌شون بود. بازم هستن:)))
+ تازه خبر ندارن من با یه اکانت فیک تو گروه دوره‌شون هم هستم [خنده‌ی شیطانی]

میگه :من با فلانی به مشکل خوردم. بعد رفتم به بهمانی گفتم. حالا بهمانی رفته حرفای منو با چهارتا حرف خیلی بدتر گذاشته کف دست فلانی! الان من و فلانی و بهمانی عمیقا با هم مشکل داریم! بیا یه گروه چهار نفره بزنیم، مشکلات‌مون رو با هم حل کنیم!»
میگم :اینایی که گفتی رو فهمیدم، گروه چهار نفره دیگه کیه؟»
میگه :من و فلانی و بهمانی و تو!»
میگم :الان نقش من این وسط چیه؟»
میگه :هِدِ گروه» :|

+ریش سفید»ِ کی بودم من؟
+ حالا از نصف‌شون کوچیک‌ترم ها!
+ اگه یه هنر داشته‌باشم که بهش مطئن باشم کاملا، اینه که شنونده‌ی خوبی هستم برای حرف‌های بقیه. حالا هر بقیه‌ای. از این بابت خوشحالم:) اما نمی‌دونم چی باعث میشه که حتی تو جمع‌های جدید، بقیه خیلی زود به این موضوع پی ببرن.

ساعت ۴ و ربع صبح است و دقیقا ۴ ساعت از زمانی که شروع به بررسی کد تمرین بچه‌ها کردم می‌گذرد. طی این ۴ ساعت، ۳ بار تا مرز سکته پیشروی کرده‌ام. چون تمرین عملی‌ای که برای بچه‌ها آماده کرده‌بودم و فردا یا به عبارتی همین امروز باید برای‌شان آپلود می‌کردم،هیچ جوره کار نمی‌کرد و خطای نامعلومی داشت که خودم هم نمی‌توانستم حلش کنم. از آن بدتر این که تا همین ۴ ساعت پیش فکر می‌کردم هیچ مشکلی ندارد و حالا صرفا دم آخر یک دور محض احتیاط چک می‌کنم! و خب فکر کنید اگر چک نمی‌کردم یا طی این ۴ ساعت نمی‌توانستم مشکل را حل کنم، عجب آبروریزی‌ای به پا می‌شد!

حالا هم دارم در یکی از سایت‌های دانشگاه upload box کار می‌گذارم که تمرین‌شان را تحویل بدهند و هم‌زمان به این فکر می‌کنم که تمرین‌های آن یکی درس را هم باید تصحیح کنم و حالا هم باید بروم یک مقاله بخوانم که تا شب بتوانم ارائه بدهم و ضبط کنم و برای کلاس بفرستم، که ناگهان در همان سایت، چشمم میفتد به عنوان درس سومی که خیلی نامحسوس در همین دوران قرنطینه استادش یکهو زرنگ شده و دو تا کوییز آنلاین گرفته و حدس بزنید این‌ها را کی باید تصحیح کند؟ بله، من!

ساعت ۴ و ربع صبح است و من دارم با خودم فکر می‌کنمدختر جان! نانت نبود، آبت نبود، دستیار ۳ تا استاد شدنت دیگر چه بود؟!»


چند وقت پیش یکی توی توییتر نوشته‌بود که عکاسه و تصمیم داره بعد از این که زندگی به حالت عادی برگشت، بره به ۵ نفر رایگان عکاسی یاد بده. از همون روز تو این فکر بودم که من چی کار می‌تونم بکنم؟ با خودم فکر کردم لازمه‌ش اینه که حرکتم اجتماعی باشه و حتما در رابطه با تعدادی آدم باشه. دقیقا چیزی که الان به هیچ عنوان نمیشه انجام داد.
شاید بتونم در همین حدی که بلدم به چند نفری قلاب‌بافی یا بافتنی یاد بدم. یا حتی ملیله کاغذی. ولی خب پیدا کردن اون چند نفر هم خودش مسئله‌ایه. میشه چند نفر از شما باشه که البته باید ساکن تهران باشید. میشه هم یه روز برم مسجدی، جایی و بشینم تا یکی بیاد و بهش یاد بدم. در حالت دوم وسایل رو هم خودم می‌گیرم. حالا شاید در حالت اول هم گرفتم. به هر حال که همین جا قول میدم به محض این که شرایط به حالت عادی برگشت، این کار رو انجام بدم!
به غیر از اون، شاید اگه گروهی پیدا کنم که بعد از قرنطینه به دانش‌آموزها کمک می‌کنن تا خودشون رو به درس‌ها برسونن، همراهی کنم.
یه تصمیم دیگه هم گرفتم و یه کارایی هم در جهت اون تصمیم انجام دادم که تو

این پست یه چیزایی راجع بهش نوشتم، ولی هنوز نمی‌تونم بگم قضیه چیه. این تصمیم اجتماعی محسوب نمیشه، اما اگه بتونم انجامش بدم، فارغ از نتیجه، تحول بزرگی برای منه.

حالا از شما می‌خوام فکر کنید و یه کار بگید که بعد از قرنطینه می‌خواید انجامش بدید. به یه کار اجتماعی فکر کنید. کاری که الان امکان انجام دادنش نیست و حتی‌الامکان جدید هم هست. (مثلا من خودم تا حالا به کسی قلاب‌بافی یاد ندادم.) یا کاری که شجاعت زیادی می‌خواد و قبلا جرات نداشتید انجامش بدید.
می‌خواستم بگم تو کامنت‌ها بنویسید. ولی بیاید تبدیلش کنیم به یه چالش!
این جوری که عنوان همین پست رو بذارید روی پست‌تون و در آخر پست از هر تعداد که خواستید دعوت کنید که بنویسن. هر کس هم نوشت بیاد اینجا بگه تا من زیر همین پست، لینک پستش رو بذارم. اگه این پست من رو هم لینک کنید، بقیه می‌تونن بیان و لیست شرکت‌کننده‌ها رو ببینن و ایده‌های جدید بگیرن:)
قالب خاصی هم نداریم! اگه دوست داشتید شعر بنویسید، اگه دلتون خواست، متن ادبی بنویسید، اگه هم نه که هر جور دیگه‌ای که دوست داشتید:)

من دعوت می‌کنم از :

محمدعلی،

فاطمه،

سولویگ،

هری،

صنما و هر کس دیگه‌ای که دوست داره بنویسه:)



* شعر عنوان از آقای جعفر کسمایی

افراد شرکت کرده: 
۱-

محمدعلی


راسپینای عزیز:)
راستش نمی‌دونم توی این روزها، با این همه حرف، با کار عجیب و غریبی که دارم می‌کنم و با نتیجه‌ی عجیب و غریب‌تری که ممکنه بگیرم، چرا تو رو از خودم گرفتم و خودم رو از نوشتن محروم کردم.
شاید برای این که این روزها اون قدر عجیب شده و اون قدر عجیب شدم که کلمات - لااقل کلمات محدودی که من بلدم - نمی‌تونن توصیف خوبی ازشون ارائه بدن.
شاید هم برای این که این روزها فقط باید بخونم و یاد بگیرم و به کار بگیرم؛ و نوشتن، من رو از این کارها دور می‌کنه.
اما بهت قول میدم که یه روز - به همین زودی‌ها - تمام این روزها رو برات تعریف می‌کنم. نمی‌دونم نوشته‌ای که از همین حالا عنوانش رو هم مشخص کردم و توی پیش‌نویس‌ها گذاشتم، قراره پر از غم شکست و رنج به دست آوردن یه تجربه‌ی جدید باشه، یا شادی رسیدن به هدف. اما هر کدوم که باشه، دوست دارم تو بهم یادآوری کنی که تلاشم به تنهایی ارزشمنده و غم یا شادیِ این اتفاق، دیر یا زود کمرنگ میشه و چیزی که مهمه، تغییریه که همین حالا هم میشه گفت ایجاد شده.
پس منتظرم باش:)

احساس می‌کنم حتی اگه شخصاً دست به کار بشم و تک تک مردهایی که روی این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنن رو هم سر به نیست کنم، آخرش باز هم برای پروژه‌های درسیم یه جوری از یه محیط کاملا مردونه توی یه سیاره‌ی دیگه سردرمیارم.


+ اصولا این سوال که چرا از بین اون همه آدم، فقط منو فرستادن اینجا هم مطرحه :|

+ Reghabat mode activated !

+ حالا البته اینم بگم که در مجموع و با در نظر گرفتن بقیه‌ی پارامترها ،  راضیم.


یادتونه قبلا چقدر غر می‌زدم که تو آزمایشگاه میزم دم دره و هی باید بلند شم درو باز کنم و هر کی میاد تو از من می‌پرسه دکتر کو و اینا؟

از وقتی اومدم اینجا، نه تنها میزم دم دره، که فک کنم دم درِ مورچه‌ها هم هست! چون هر چند دقیقه یه بار باید از رو دست یا صورتم مورچه جمع کنم :|


+ تنوع هم داره‌ها! مثلا چند روز پیش به جای مورچه، یه دونه عنکبوت کوچولو بود:)))

+ البته که بر خلاف قبل، با وجود این وضعیت باز هم خدا را شاکرم! (اینم از نتایج ۲ ماه خونه موندن!)


با هم شوخی می‌کنن و میگن و می‌خندن، اما با من خیلی ارتباط خاصی ندارن هنوز. فقط می‌شنوم و بدون این که به سمت‌شون برگردم می‌خندم. ولی شاهد اولین تلاش‌هاشون برای برقراری ارتباط هستم.
مثلا اون روز یکی‌شون درحالی که داشت بعد از وضو آستین‌هاش رو می‌کشید پایین، وارد سالن شد و یهو بلند گفت:خانم الف! نمازخونه‌ی خانم‌ها . اون آخر راهرو یه در هست. اونجاست!»
واقعا لازم بود بزنم زیر خنده یا حداقل یه دوستی باشه که بهش نگاه معنی‌دار بندازم!

+ از الان با خودم درگیرم که بعد از تموم شدن ماه رمضون، قراره بشینم با اینا ناهار بخورم یا باید تک و تنها یه غذاخوری خانم‌ها» هم برا خودم پیدا کنم!

یادتونه قبلا چقدر غر می‌زدم که تو آزمایشگاه میزم دم دره و هی باید بلند شم درو باز کنم و هر کی میاد تو از من می‌پرسه دکتر کو و اینا؟

از وقتی اومدم اینجا، نه تنها میزم دم دره، که فک کنم دم درِ مورچه‌ها هم هست! چون هر چند دقیقه یه بار باید از رو دست یا صورتم مورچه جمع کنم :|


+ تنوع هم داره‌ها! مثلا چند روز پیش به جای مورچه، یه دونه عنکبوت کوچولو بود:)))

+ البته که بر خلاف قبل، با وجود این وضعیت باز هم خدا را شاکرم! (اینم از نتایج ۲ ماه خونه موندن!)


"اندوه انسان بودن را حس کردم. موجودی فناپذیر که در ذات خود تنهاست، اما به توهم بودن با دیگران نیاز دارد. دوستان، بچه‌ها، عشاق. این توهم جذابی بود. توهمی بود که به راحتی می‌توانستی به آن خو بگیری."


از: انسان‌ها، نوشته‌ی مت هیگ،نشر هیرمند


توی آنالیز عددی، وقتی مدل کردن مسئله به شکل مستقیم جواب نمی‌دهد، از روش متمم استفاده می‌کنند. یعنی باقی حالت‌هایی که مسئله نمی‌خواهد را حساب می‌کنند، بعد، از کل حالت‌های ممکن کم می‌کنند تا تعداد حالت‌هایی که مسئله می‌خواهد به دست بیاید.
یاد این افتادم، چون امروز همان آقایی که چند روز پیش داشت بی‌مقدمه و کاملا خودجوش آدرس نمازخانه را به من می‌داد، آمد توی سالن و گفت:همگی بیاید، کارتون دارم!» بعد به من نگاه کرد و گفت:البته شما نه!» :|

+ داشت صداشون می‌زد که ماشین هل بدن:)))))

اگه بخوام یه جمله بنویسم که در عین این که خودش درسته، بتونه وضعیت این روزها رو هم خیلی دقیق شرح بده، کاندیدای اول، این جمله‌س:
" به خودم اومدم و دیدم توی رکعتِ سومِ نمازِ صبحم."

+ تو زندگیم هر دفعه یه بار سنگین رو گذاشتم زمین، بعدش تا مدتی همین‌جوری سرخوش شدم!

دیروز به مهسا (از دانشجوهای دکترا) پیام دادم که ببینم کی باید بروم دانشگاه و میان‌ترم‌های درس دکتر میم را تصحیح کنم. بعد از هماهنگ کردن زمان گفت:اونجا کارا خوب پیش میره؟؟؟!»
گفتم :هی، بدک نیست!»
گفت :دکتر میم این چند روز هی میگه باید از بچه‌ها کار بکشیم، بعد تو رو مثال می‌زنه!»
گفتم :یعنی فقط داره از من کار می‌کشه؟!» 
گفت :بقیه رو سپرده به من، میگه من به دخترا نمی‌تونم چیزی بگم!»
گفتم :پس من چیم؟!»
و بعدش را یادم نیست که دقیقا بحث چطور عوض سد:))

یادتان هست در اولین پست این تگِ اینجانامه» پرسیدم نمی‌دانم چرا از بین این همه دختر، فقط من را فرستاده‌اند اینجا و در محیطی کاملا مردانه؟! هیچی دیگر! مشخص شد که امر کلاً بر ایشان مشتبه شده :|||


* عنوان: مطلعِ(!) یکی از آهنگ‌های خواجه‌امیری

اگر یک روز قرار باشد شخصی برای به دست آوردن آمار اسامی ایرانیان، از محلی نمونه انتخاب کند و آن را به کل ایران تعمیم بدهد و به صورت اتفاقی محلی که انتخاب می‌کند "اینجا" باشد، به این نتیجه می‌رسد که ۴۰ درصد جمعیت ایران، "مجتبی" نام دارند.

به زبان ساده‌تر، اگر روزی گذرتان به "اینجا" افتاد و خواستید کسی را صدا بزنید، می‌توانید مثلا به جای گفتنِ "ببخشید!"، بروید نزدیک یک نفر و صدا بزنید "مجتبی!". یا می‌گوید "بله؟" یا می‌زند روی شانه‌ی بغل‌دستی‌اش و می‌گوید: " با تو کار داره!"


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها